کلاس اول دبستان که بودم با سرویس میرفتم مدرسه. آن زمان خانهمان در محله یوسف آباد بود. ظهرها موقع برگشت به خانه، سرویس جایی توقف میکرد تا یکی از بچهها را پیاده کند. درست همان جا کوچهای بود که سرش پیرمردی بساط داشت. پیرمرده لب پلهی خانهای مینشست و هله هوله میفروخت. تا سرویس آنجا توقف میکرد یک دفعه همه بچهها از ماشین میپریدند پایین و به طرف بساط پیرمرد هجوم میبردند. پیرمرد ذوق میکرد. با توپ و تشر آقانوری، راننده سرویسمان، بچهها زود خرید میکردند و در حالی که هرکدام چند تا آلوچه و لواشک توی مشت گرفته بودند بر میگشتند به ماشین. من جز یکی دو بار از پیرمرد خرید نکردم. اغلب فقط از پشت شیشه تماشا میکردم. بچه مثبت بودم دیگر. چه میشد کرد؟
چند وقت پیش (منظورم پنج شش سال است البته، پنج شش سال نسبت به بیست و خردهای سال که از آن زمان گذشته چند وقت حساب می شود. نیست؟!) که از آنجا رد شدم دیدم پیرمرده هنوز همانجا بساط دارد. با همان سر و وضع و قیافه. هیچ فرقی نکرده بود. تو بگو یک تار مویش سپیدتر از آنچه بود نشده بود. هنوز لب همان پله مینشست و همان چیزها را میفروخت که بیست سال پیش. انگار این پیرمرد و بساطش مشمول گذر زمان نشده بودند. این بار برعکس دفعات پیش پیاده بودم. همانطور که میگذشتم زل زدم به او و او هم نگاهم کرد. نگاهش حالتی نداشت. معلوم بود به چیزی فکر نمیکند و فقط به نگاه من پاسخ میدهد و چه بسا از اینکه اینطور به او زل زده بودم تعجب کرده است.
الان مدتها است (این بار پنج شش سال را مدتها حساب کردهام) که گذرم نه تنها به آن کوچه که به آن محله که بچگیهایم در آن گذشت، نیافتاده است. راستش همین الان که دارم مینویسم دلم برای آنجا تنگ شده و به سرم زده یک روز، خیلی زود بروم آنجا و گشتی بزنم. هنوز چهرههای آشنا، آنجا زیاد است. مغازهدارها و فروشندههایی که سالها است همانجا مشغول به کار اند و اگر آنها مرا نشناسند، من میشناسمشان. شاید بساط پیرمرد هم هنوز آنجا پهن باشد. هیچ بعید نیست. گذر زمان به آن یک وجب جا دست نمیزند، تا هروقت یکی از ما بچههای سرویس آقانوری، دلش تنگ شد بتواند سری به آنجا بزند و دوباره حال و هوای بچگیها بیاید سراغش.
چند وقت پیش (منظورم پنج شش سال است البته، پنج شش سال نسبت به بیست و خردهای سال که از آن زمان گذشته چند وقت حساب می شود. نیست؟!) که از آنجا رد شدم دیدم پیرمرده هنوز همانجا بساط دارد. با همان سر و وضع و قیافه. هیچ فرقی نکرده بود. تو بگو یک تار مویش سپیدتر از آنچه بود نشده بود. هنوز لب همان پله مینشست و همان چیزها را میفروخت که بیست سال پیش. انگار این پیرمرد و بساطش مشمول گذر زمان نشده بودند. این بار برعکس دفعات پیش پیاده بودم. همانطور که میگذشتم زل زدم به او و او هم نگاهم کرد. نگاهش حالتی نداشت. معلوم بود به چیزی فکر نمیکند و فقط به نگاه من پاسخ میدهد و چه بسا از اینکه اینطور به او زل زده بودم تعجب کرده است.
الان مدتها است (این بار پنج شش سال را مدتها حساب کردهام) که گذرم نه تنها به آن کوچه که به آن محله که بچگیهایم در آن گذشت، نیافتاده است. راستش همین الان که دارم مینویسم دلم برای آنجا تنگ شده و به سرم زده یک روز، خیلی زود بروم آنجا و گشتی بزنم. هنوز چهرههای آشنا، آنجا زیاد است. مغازهدارها و فروشندههایی که سالها است همانجا مشغول به کار اند و اگر آنها مرا نشناسند، من میشناسمشان. شاید بساط پیرمرد هم هنوز آنجا پهن باشد. هیچ بعید نیست. گذر زمان به آن یک وجب جا دست نمیزند، تا هروقت یکی از ما بچههای سرویس آقانوری، دلش تنگ شد بتواند سری به آنجا بزند و دوباره حال و هوای بچگیها بیاید سراغش.
۱ نظر:
انگار که زمان یخ زده.
انگار زمان یخ زده و تو همان بچه مثبتی هستی که از پشت شیشه سرویس بچه ها را تماشا می کنی.
به خود میآیی و میبینی اینجایی. این روبرو نشسته ای و نه شیشه ای هست و نه تو مثبتی. زمان هم یخ که نزده هیچ تازه برعکس با سرعتش «سرویس» مان کرده.
ارسال یک نظر