تا بوده همین بوده
خانه سینما را بستند. نشر چشمه را خشکاندند. حالا هم که روز سینما را که یادگار آن خانه بود از تقویمها حذف کردهاند. شکر خدا که از هزار و چهارصد سال پیش تا به امروز سر سوزنی چیزی عوض نشده. انگار همین دیروز بود که کتابها را به آب میریختند یا به لهیب آتش میسپردند. مدتی هم که این وسط کاهلی صورت گرفت، مغولها پیدا شدند و جورشان را کشیدند. خلاصه نباید سخت گرفت و پریشان شد. به قول معروف تا بوده همین بوده.
دلخوشی کوچک
گاهی وقتها از میان چیزهای کهنه و انباری، وقتی که انتظارش را نداری گنجی پیدا میشود که تا مدتی نشئه نگهات میدارد. ترانه دنیای وارونه رضا یزدانی از آلبوم قدیمی هیس یکی از آنها است. هیس، آلبومی است که زمان خودش نشنیده ازش گذر کردم تا امروز دوباره پیدایش کنم و با دنیای وارونهاش حالم دگرگون شود. شُکر که هنوز گاهی از این دلخوشیهای کوچک پیدا میشود. راستی ما هم عجب چیزهایی برای دل خوش کردن داریم. دارم!
ریموت
دلم میخواست یک ریموت داشتم که باهاش این روزها را میزدم جلو. هرچند اصلا نمیدانم چقدر باید زد جلو تا این روزها بگذرد. چه بسا فیلم من تمام بشود اما اوضاع آب و هوا همین جور ابری باقی بماند و این ریزگردهای لعنتی همچنان جلوی اکسیژنی که باید به ریههامان برسد را گرفته باشند. در اینصورت دوباره ریموت را برمیداشتم و این دفعه میزدم عقب و یک جای خوب دکمه پاز را میزدم. شاید وقتی که روی کاناپه لم دادهام و دارم فیلم اشکها و لبخندها تماشا میکنم. آنجایی که کاپیتان، بچهها را به صف کرده و دارد برای اولین بار به ماریا معرفیشان میکند. شاید باز هم میزدم عقب. پاز! یک عکس دسته جمعی. وقتی پنجاه تا آدم، دوست و آشنا، جلوی یک دوربین دارند از سر و کول هم بالا میروند و هرکسی به زور خودش را یک جای عکس جا میکند. باز هم عقبتر، عقبتر، پاز! پسرک که تازه پشت لبش سبز شده، با قد دراز و فکل موها و شلوار خمرهایاش، کنار ساحل بابلسر نشسته و باد شدید میزند توی سر و صورتش. خیلی عقبتر، پاز! یک روز پنج شنبه، چهل تا پسربچه کچل با روپوشهای سورمهای یک رنگ، سه تا سه تا پشت نیمکتهای کلاس، منتظر صدای زنگ. کاش یک ریموت داشتم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر