هرچند که ظاهرا سکان کشتی جدایی نادر از سیمین دست اصغر فرهادی و دوستان بود، اما درواقع من هم نقش کمی در موفقیتهای این فیلم نداشتم. اگر تا به حال لب از لب باز نکردهام و صدایم در نیامده فقط به این دلیل بوده که عیش دوستان منقص نشود. وگرنه اگر من نبودم پیت حلبی هم به فیلم نمیدادند، چه برسد به اسکار. حالا که نزدیک سالگرد اسکار جدایی است و دیگر آبها از آسیاب افتاده، فقط و فقط برای ثبت در تاریخ سینما ناگفتهها و تلاشهای ظریف و زیرپوستی که برای اسکار گرفتن این فیلم انجام دادهام را میگویم.
پارسال همین موقعها بود، نشسته بودم لب جوی، پا روی پا انداخته گذر عمر میدیدم که تلفن همراهم شروع کرد به زنگ زدن. گوشی را برداشتم. آن طرف خط کسی نبود جز رفیق گرمابه و گلستانم، جرج کلونی. بعد از سلام و احوالپرسیهای اولیه و خوبم تو چطوری و بابا کجایی بیمعرفتهای معمول، پرسید "جدایی نادر از سیمین را دیدهای؟" گفتم "ندیدم جان تو" گفت "ببین و نظرت را بگو، اگر تو بگی من توی هالیوود آشنا دارم اسکار را واسش میگذارم کنار". گفتم "آخر وسط این همه گرفتاری وقتم کجا بود که سر از جدایی این و آن در آرم؟" جرج گفت "حالا بخاطر من و نون و نمکی که با هم خوردیم یک کاریش بکن" این را که گفت من را برد به گذشتهها. یاد ایام قدیم و آن روزهای خوش افتادم که من و جرج و مصطفی سه تایی از در و دیوار بالا میرفتیم و آتش میسوزاندیم.
دوازده سال مدرسه را روی یک نیمکت مینشستیم. من و جرج هر کدام یک طرف و مصطفی هم مینشست وسط. مصطفی بچه بدی نبود. فقط گاهی میرفت توی هپروت. سرش را بالا میگرفت و در حالتی بین خواب و بیدار چیزهایی بلغور میکرد. بعد که به هوش میآمد میگفت که داشته با آدم فضاییها اختلاط میکرده. خلاصه یک خرده مشنگ میزد. گاهی هم بچههای کلاس فامیلیاش را مسخره میکردند. اسمش مصطفی سبیل برگ بود. ظاهرا یکی از اجدادش یک جفت سبیل از بناگوش در رفته داشته به تیزی برگ درخت کاج که به پر هرکس که میگرفته برق از سه فاز طرف میپریده. واسه همین اسم خانوادگیشان شده بود سبیل برگ. مصطفی همیشه بخاطر فامیلی اش شکار بود. به همین دلیل تا هجده سالش تمام شد رفت ثبت احوال و فامیلیاش را کرد اسپیلبرگ. چون قصد خارج رفتن هم داشت اسم کوچکش را هم عوض کرد و گذاشت استیون. بعد هم که رفت خارجه و کارش گرفت. اما جرج از اول اسمش همین بود. خودم شناسنامهاش را دیده بودم، تویش نوشته بود جرج کلونی فرزند تقی.
وقتی در این افکار شیرین غوطه ور بودم، جرج بدون اینکه لام تا کام حرف بزند همینطور ساکت گوشی را نگه داشته بود. نخواستم بیشتر از این معطلاش کنم . گفتم فیلم را میبینم و به اش خبر میدهم و گوشی را قطع کردم.
چند روز بعد فرصتی دست داد و فیلم را دیدم. بدک نبود، اما نه آنقدر که سر و صدا کرده بود. با این حال تصمیم گرفتم از فیلم حمایت کنم. بیشتر به این دلیل که میدانستم حالا کو تا دوباره فیلمی از ایران چشم آکادمی اسکار را بگیرد. این بود که سریع به جرج زنگ زدم و گفتم "خرچنگها را بفرست بیاد" که منظورم جایزه اسکار بود. نخواستم پشت تلفن اسم اسکار را ببرم که مبادا گزک دست کسی داده باشم.
از آن طرف هم برای محکم کاری یک مشت دلار گذاشتم کف دست لئو دیکاپریو که استاد مسلم اینسپشن و این جور جنگولک بازیها است، که برود به خواب اعضای آکادمی و به دل شان بیاندازد که اسکار را بدهند به اصغر.
باور نمیکنید، نه؟ فکر میکنید دارم شوخی میکنم؟ البته حق دارید. تا به امروز هیچ کس از این موضوع خبر نداشت. فقط من و جرج و لئو. هرچند این مصطفی هم به دلیل هوش سرشار و ارتباطات فرازمینی که دارد یک بوهایی برده بود. یادتان هست آن لبخند مرموز و شیطانی را که در لحظه اعلام اسم فرهادی روی لبهای مصطفی یا به قول همکارانش استیون اسپیلبرگ نشسته بود؟ اصلا برای صحت گفتههای من چه دلیلی محکم تر از همین لبخند مصطفی؟
پارسال همین موقعها بود، نشسته بودم لب جوی، پا روی پا انداخته گذر عمر میدیدم که تلفن همراهم شروع کرد به زنگ زدن. گوشی را برداشتم. آن طرف خط کسی نبود جز رفیق گرمابه و گلستانم، جرج کلونی. بعد از سلام و احوالپرسیهای اولیه و خوبم تو چطوری و بابا کجایی بیمعرفتهای معمول، پرسید "جدایی نادر از سیمین را دیدهای؟" گفتم "ندیدم جان تو" گفت "ببین و نظرت را بگو، اگر تو بگی من توی هالیوود آشنا دارم اسکار را واسش میگذارم کنار". گفتم "آخر وسط این همه گرفتاری وقتم کجا بود که سر از جدایی این و آن در آرم؟" جرج گفت "حالا بخاطر من و نون و نمکی که با هم خوردیم یک کاریش بکن" این را که گفت من را برد به گذشتهها. یاد ایام قدیم و آن روزهای خوش افتادم که من و جرج و مصطفی سه تایی از در و دیوار بالا میرفتیم و آتش میسوزاندیم.
دوازده سال مدرسه را روی یک نیمکت مینشستیم. من و جرج هر کدام یک طرف و مصطفی هم مینشست وسط. مصطفی بچه بدی نبود. فقط گاهی میرفت توی هپروت. سرش را بالا میگرفت و در حالتی بین خواب و بیدار چیزهایی بلغور میکرد. بعد که به هوش میآمد میگفت که داشته با آدم فضاییها اختلاط میکرده. خلاصه یک خرده مشنگ میزد. گاهی هم بچههای کلاس فامیلیاش را مسخره میکردند. اسمش مصطفی سبیل برگ بود. ظاهرا یکی از اجدادش یک جفت سبیل از بناگوش در رفته داشته به تیزی برگ درخت کاج که به پر هرکس که میگرفته برق از سه فاز طرف میپریده. واسه همین اسم خانوادگیشان شده بود سبیل برگ. مصطفی همیشه بخاطر فامیلی اش شکار بود. به همین دلیل تا هجده سالش تمام شد رفت ثبت احوال و فامیلیاش را کرد اسپیلبرگ. چون قصد خارج رفتن هم داشت اسم کوچکش را هم عوض کرد و گذاشت استیون. بعد هم که رفت خارجه و کارش گرفت. اما جرج از اول اسمش همین بود. خودم شناسنامهاش را دیده بودم، تویش نوشته بود جرج کلونی فرزند تقی.
وقتی در این افکار شیرین غوطه ور بودم، جرج بدون اینکه لام تا کام حرف بزند همینطور ساکت گوشی را نگه داشته بود. نخواستم بیشتر از این معطلاش کنم . گفتم فیلم را میبینم و به اش خبر میدهم و گوشی را قطع کردم.
چند روز بعد فرصتی دست داد و فیلم را دیدم. بدک نبود، اما نه آنقدر که سر و صدا کرده بود. با این حال تصمیم گرفتم از فیلم حمایت کنم. بیشتر به این دلیل که میدانستم حالا کو تا دوباره فیلمی از ایران چشم آکادمی اسکار را بگیرد. این بود که سریع به جرج زنگ زدم و گفتم "خرچنگها را بفرست بیاد" که منظورم جایزه اسکار بود. نخواستم پشت تلفن اسم اسکار را ببرم که مبادا گزک دست کسی داده باشم.
از آن طرف هم برای محکم کاری یک مشت دلار گذاشتم کف دست لئو دیکاپریو که استاد مسلم اینسپشن و این جور جنگولک بازیها است، که برود به خواب اعضای آکادمی و به دل شان بیاندازد که اسکار را بدهند به اصغر.
باور نمیکنید، نه؟ فکر میکنید دارم شوخی میکنم؟ البته حق دارید. تا به امروز هیچ کس از این موضوع خبر نداشت. فقط من و جرج و لئو. هرچند این مصطفی هم به دلیل هوش سرشار و ارتباطات فرازمینی که دارد یک بوهایی برده بود. یادتان هست آن لبخند مرموز و شیطانی را که در لحظه اعلام اسم فرهادی روی لبهای مصطفی یا به قول همکارانش استیون اسپیلبرگ نشسته بود؟ اصلا برای صحت گفتههای من چه دلیلی محکم تر از همین لبخند مصطفی؟