كمك ... من توي لوپ افتاده ام.
هر روز صبح از خونه مي زنم بيرون. تا حدود ساعت 5 بعداز ظهر كارهاي تكراري انجام مي دم و با انواع آدمها (اعم از خنگ ، زبون نفهم ، قالتاق و غيره) سر و كله مي زنم و بعد از ظهرهم برمي گردم . آخر ماه هم شندر غاز كف دستمه.
خيلي زرنگ باشم حين كار گريزي مي زنم و يواشكي يك مقاله اي ، چيزي در رابطه با رشته ام مي خونم كه خيلي بي سوات نمونم. يك چرخي هم تو اينترنت مي زنم.
اما وقتي كه يك آدم موفق را مي بينم مي رم توي فكر. كه چرا من مثل اون نباشم؟
مي رم سراغ كتابها ... پنير مرا كجا بردي؟ . چگونه قورباغه ام را رنگ كنم؟ و كتابهايي از اين دست كه تعدادشان كم نيست. كتابهاي خوبي اند. به درد خورند. اما چيزي كه من مي خواهم توي شان نيست.
من خودم مي دونم گير كارم كجاست. آدم بايد كاري را كه مي كنه دوست داشته باشه. مشكل من هم اينه كه نمي دونم چه كاري را آنقدر دوست دارم كه اگه بهش بچسبم ولش نمي كنم و ازش خسته نمي شم.
نرم افزار را دوست دارم. اما اين روزها حكايت نرم افزار حداقل براي من حكايت اسبي است كه حتي اگر چهارنعل هم بتازد به جايي نمي رسد. گيج و گم و خسته افتاده ام وسط JAVA و UML و XML و KOOFT و ZAHREMAR كه تمومي ندارند.
هنر هم برايم جذابه. بدون آنكه بخواهم، اتفاقات هنري را دنبال مي كنم. سينما ، ادبيات، موسيقي. فيلم ديدن و كتاب خوندن را دوست دارم اما نه آنقدر كه بدون آنها نتونم تحمل كنم.گفته بودم كه شايد ماهي يك فيلم هم گاهي نتونم ببينم. گيتار هم همينطور. تازگي ها زود خسته مي شم از گيتار زدن. شايد دليلش اين است كه اصولا اغلب خسته ام.
چه بايد بكنم؟
فكر مي كنم. فكر مي كنم. فكر مي كنم.
كسي غير از خودم نمي تونه كمكي بهم بكنه. خودم بايد بفهمم كه واسه چه كاري ساخته شده ام.
يك قلم و كاغذ بر مي دارم و از آن وقت كه يادم مي آد كارهايي كه با علاقه انجامشان داده ام را ليست مي كنم. چند ساعتي وقت مي گذارم . فكر مي كنم و مي نويسم .
فردا و پس فردا هم فكرم مشغول اين موضوعه.
صبح روز بعد از خونه مي زنم بيرون. 8 مي رسم سر كار. تلفن زنگ مي زنه. يك درخواست جديد. مشغول كد نويسي مي شم. يك ضرب تا ساعت 6 بعد از ظهر.
فردايش هم به همين ترتيب. تلفن ،درخواست ، دعوا ، كار .
و روز از نو روزي از نو.
حالا چرا اين چيزها را گفتم. راستش توي شماره اخير مجله فيلم مطلبي مي خوندم درباره جان لستر ،مدير كمپاني پيكسار. پيكسار را كه مي شناسين؟ خالق انيميشن هاي Toy Story ، Monsters Inc و سه چهار تا كارتون ديگه. جان لستر يكي از آن آدمهايي است كه شرح حالشان خواندني است و موقعيت و پشتكارشان غبطه بر انگيز. آدمي كه مثل بقيه موفق ها، دنبال دلش رفته.
اين آقاي جان لستر دوباره يادم انداخت كه توي لوپ هستم. باز هم يٲس اومد سراغم. باز هم فكر و خيال كه بالاخره مشغول چه كاري بايد بشم. راستش به عقل من كه ديگه قد نمي ده .اگر شما مي دونيد، لطفا به من هم بگيد.
هر روز صبح از خونه مي زنم بيرون. تا حدود ساعت 5 بعداز ظهر كارهاي تكراري انجام مي دم و با انواع آدمها (اعم از خنگ ، زبون نفهم ، قالتاق و غيره) سر و كله مي زنم و بعد از ظهرهم برمي گردم . آخر ماه هم شندر غاز كف دستمه.
خيلي زرنگ باشم حين كار گريزي مي زنم و يواشكي يك مقاله اي ، چيزي در رابطه با رشته ام مي خونم كه خيلي بي سوات نمونم. يك چرخي هم تو اينترنت مي زنم.
اما وقتي كه يك آدم موفق را مي بينم مي رم توي فكر. كه چرا من مثل اون نباشم؟
مي رم سراغ كتابها ... پنير مرا كجا بردي؟ . چگونه قورباغه ام را رنگ كنم؟ و كتابهايي از اين دست كه تعدادشان كم نيست. كتابهاي خوبي اند. به درد خورند. اما چيزي كه من مي خواهم توي شان نيست.
من خودم مي دونم گير كارم كجاست. آدم بايد كاري را كه مي كنه دوست داشته باشه. مشكل من هم اينه كه نمي دونم چه كاري را آنقدر دوست دارم كه اگه بهش بچسبم ولش نمي كنم و ازش خسته نمي شم.
نرم افزار را دوست دارم. اما اين روزها حكايت نرم افزار حداقل براي من حكايت اسبي است كه حتي اگر چهارنعل هم بتازد به جايي نمي رسد. گيج و گم و خسته افتاده ام وسط JAVA و UML و XML و KOOFT و ZAHREMAR كه تمومي ندارند.
هنر هم برايم جذابه. بدون آنكه بخواهم، اتفاقات هنري را دنبال مي كنم. سينما ، ادبيات، موسيقي. فيلم ديدن و كتاب خوندن را دوست دارم اما نه آنقدر كه بدون آنها نتونم تحمل كنم.گفته بودم كه شايد ماهي يك فيلم هم گاهي نتونم ببينم. گيتار هم همينطور. تازگي ها زود خسته مي شم از گيتار زدن. شايد دليلش اين است كه اصولا اغلب خسته ام.
چه بايد بكنم؟
فكر مي كنم. فكر مي كنم. فكر مي كنم.
كسي غير از خودم نمي تونه كمكي بهم بكنه. خودم بايد بفهمم كه واسه چه كاري ساخته شده ام.
يك قلم و كاغذ بر مي دارم و از آن وقت كه يادم مي آد كارهايي كه با علاقه انجامشان داده ام را ليست مي كنم. چند ساعتي وقت مي گذارم . فكر مي كنم و مي نويسم .
فردا و پس فردا هم فكرم مشغول اين موضوعه.
صبح روز بعد از خونه مي زنم بيرون. 8 مي رسم سر كار. تلفن زنگ مي زنه. يك درخواست جديد. مشغول كد نويسي مي شم. يك ضرب تا ساعت 6 بعد از ظهر.
فردايش هم به همين ترتيب. تلفن ،درخواست ، دعوا ، كار .
و روز از نو روزي از نو.
حالا چرا اين چيزها را گفتم. راستش توي شماره اخير مجله فيلم مطلبي مي خوندم درباره جان لستر ،مدير كمپاني پيكسار. پيكسار را كه مي شناسين؟ خالق انيميشن هاي Toy Story ، Monsters Inc و سه چهار تا كارتون ديگه. جان لستر يكي از آن آدمهايي است كه شرح حالشان خواندني است و موقعيت و پشتكارشان غبطه بر انگيز. آدمي كه مثل بقيه موفق ها، دنبال دلش رفته.
اين آقاي جان لستر دوباره يادم انداخت كه توي لوپ هستم. باز هم يٲس اومد سراغم. باز هم فكر و خيال كه بالاخره مشغول چه كاري بايد بشم. راستش به عقل من كه ديگه قد نمي ده .اگر شما مي دونيد، لطفا به من هم بگيد.
راستي يادم باشه اين دفعه كه دارم كارهاي مورد علاقه ام را ليست مي كنم، يك چيز جديد را هم به ليستم اضافه كنم: وبلاگ نويسي.
۲ نظر:
و ما همچنان
دوره مي كنيم
شب را و
روز را
هنوز را
به نظرم تو زندگی ماها فعلا تعارض است بین چیزی که دوست داریم باشیم با چیزی که فکر می کنیم برامون خوبه و چیزی که واقعا انجام می دهیم.
موافقم که اگه این سه تا رو بتونیم یکیش کنیم، موفق می شویم، اما سخت است، خیلی سخت.
فکر می کنم یا باید اینها رو یکی کرد و یا حداقل بینشون تعادل ایجاد کرد.
من هم نمی دونم، اگه جوابت رو پیدا کردی من رو هم خبر کن.
همین!
ارسال یک نظر