۱۳۸۵ دی ۱۳, چهارشنبه

غروب

در جنگ بين تو و دنيا ، هميشه تويي كه مي بازي.
وقتي بايد و نبايد هات زير جبر زمانه له ميشن، غير از تماشا كاري ازت بر نمي آد.
به روت نمي آري مرد. انگار نه انگار كه اتفاقي افتاده. اما من كه مي دونم توي خودت شكستي. مي شنوم صداي هق هق تو. مي بينم بغضتو. دلت را مي بينم كه از خوردن اشكهات تر شده.
فعلا پاشو. بايد بريم پي زندگي. فردا غروب ، باز اينجا منتظرتم.

هیچ نظری موجود نیست: