۱۳۸۵ دی ۱۲, سه‌شنبه

سلطان غم آدم

زندگي عجيبيه . قبل از اينكه بتوني دلت را به اتفاق خوبي كه برات افتاده خوش كني و لذتش را ببري ، يك خبر يا يك اتفاق ديگه به هم مي ريزدت. بعضي غم ها يك دفعه ميان و يواش يواش مي رن. اما بعضي ها هيچ وقت نمي رن. توي روح آدم رخنه مي كنند و بر همه چيز آدم تاثير مي گذارند. آدم هم غير از اينكه وايسه و تماشاشون كنه كاري از دستش بر نمي ياد. حتي نمي تونه راجع بهشون حرف بزنه.
دوستي دارم كه معتقده غم موتور نوشتن آدمه. خيلي وقتها اين طوره . اما گاهي هم از شدت غم آدم هنگ مي كنه. دست و دلش به كاري نمي ره. نه نوشتن ، نه خوندن و نه هيچ كار ديگه. اين جور وقتها يك جا مي شيني و بغ مي كني.
اگه از پا نيفتي بعد چند روز كمي سبك مي شي و احتمالا ياد ميگيري كه چطور با غصه هات كنار بياي و باهاشون زندگي بكني. ديگران هم شايد ياد بگيرند كه چطور يك آدم تلخ غمگين را تحمل كنند.

هیچ نظری موجود نیست: