ديشب كتاب فرني و زويي را تموم كردم. كتابي كه اغلب كتابخونها و مخصوصا سينمايي ها مي شناسنش. يكي از آن كتابهايي كه حميد هامون مي ده به مهشيد. بعدا هم مهرجويي، پري را از رويش مي سازه. آنهايي كه كتاب را خوانده اند يا پري را ديده اند با مضمونش آشنا اند. شايد بشه مهمترين حرف كتاب را اين دونست كه هر كاري را فقط بايد بخاطر خود آن كار انجام داد و نه بخاطر نتيجه اش. و هر كاري را بايد خوب انجام داد، نه بخاطر تعريف يا خوش آمد كسي بلكه بخاطر كوزه به سرها (يا "خانم چاقه" در كتاب).
اين جوري زندگي و كار كردن خيلي قشنگ و آرامش بخشه. اما عمل كردن بهش خيلي سخته. نمونه اش همين وبلاگ نويسي من. مني كه روزي سه چهار بار ليست بازديد كننده ها را چك ميكنم چطوري مي تونم ادعا كنم كه نظر ديگران برايم مهم نيست و بخاطر كوزه به سرها مي نويسم؟ يا مني كه از حالا به فكر سوات آموزي واسه وقتي ام كه مي رم اون طرف، چطور مي تونم ادعا كنم كه به نتيجه كار فكر نمي كنم؟
اين جوري زندگي و كار كردن خيلي قشنگ و آرامش بخشه. اما عمل كردن بهش خيلي سخته. نمونه اش همين وبلاگ نويسي من. مني كه روزي سه چهار بار ليست بازديد كننده ها را چك ميكنم چطوري مي تونم ادعا كنم كه نظر ديگران برايم مهم نيست و بخاطر كوزه به سرها مي نويسم؟ يا مني كه از حالا به فكر سوات آموزي واسه وقتي ام كه مي رم اون طرف، چطور مي تونم ادعا كنم كه به نتيجه كار فكر نمي كنم؟
چطور مي شه بي خيال بود و در عالم بي خيالي به همه چيز رسيد؟ چطور مي شه بجاي اينكه آدم شبيه دنيا بشه، دنيا را شبيه خودش بكنه؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر