ريش و سبيلم را تراشيدم. از خانه زدم بيرون. دو سرباز در كوچه قدم مي زدند. خودم را به آن راه زدم و به راه افتادم. اما مرا ديدند و به طرفم آمدند. جلويم را گرفتند و يكي شان گفت: "حجاب اسلامي ات كو؟" گفتم "موهايم كه معلوم نيست. " روسري را جلو كشيده بودم. گفت: "با روسري گلدار و مانتوي تنگت فعلا كاري نداريم، محاسنت را چرا تراشيده اي؟" . گفتم "مگر جرم است؟" . گفت "دو تا توسري كه خوردي مي فهمي كه جرم است يا نه". دو دستم را گرفتند و هلم دادند به سمت ماشين. سوارم كردند و با دستبند، دستم را به دستگيره در، بستند. راه افتادند.
كمي كه رفتيم، سربازي كه سوال و جوابم كرده بود، زد زير آواز: "سفر كردم كه از يادم بري،ديدم نمي شه، آخه عشق يه عاشق با نديدن كم نمي شه". سرباز ديگر هم در فاصله مكث هاي آهنگ، "به به" اي مي گفت و حالي مي كرد. صداي نكره اش بد جوري اعصابم را به هم مي ريخت. اما نه دل و دماغ اعتراض داشتم و نه جرات اش را. نگران بودم كه من را كجا مي برند. آن روز كلي كار داشتم. چند تا جلسه مهم و چند تا قرار ملاقات. نمي دانستم چه بايد بكنم؟ بايد همه را كنسل مي كردم؟ پرسيدم "من را كجا مي بريد،كلي كار دارم. اگر بايد تعهد بدهم، كاغذ بدهيد تا همين جا بنويسم و امضا كنم." سرباز خنديد و گفت: "چند روزي مهمان ما هستي. آنقدر مي ماني تا ريش و سبيلت دوباره سبز شوند". عجب گهي خوردم اين چهارتا شويد مو را تراشيدم. بايد زنگ مي زدم و قرارهايم را كنسل مي كردم. موبايل را از كيفم درآوردم و شروع كردم به زنگ زدن. نمي گفتم چه شده. فقط مي گفتم كه كاري برايم پيش آمده.
بعد از كمي رانندگي، وارد يك جاده خاكي شدند. جاده بي آب و علفي بود. نه خانه و مغازه اي. نه عابري و نه حتي هيچ ماشين ديگري. ترسيده بودم. سرباز كه متوجه ترس من شده بود، فقط مي خنديد. بعد از حدود يك ساعت رسيديم به يك خانه خرابه و متروك. ماشين را نگه داشتند و پياده شدند. دستبند مرا باز كردند. دو دستم را گرفتند و به طرف خانه كشيدند. وارد خانه شديم. مرا وسط خانه نشاندند. از گوشه اي، طناب بلندي آوردند و دور يك پايم بستند. سر ديگر طناب را از قرقره اي كه روي سقف نصب شده بود، رد كردند و مرا بالا كشيدند. استخوان هايم داشتند از هم جدا مي شدند. سر و ته بين زمين و هوا تاب مي خوردم. يك لحظه مرگ را جلوي چشمم ديدم. سر طناب را به جايي بستند و رفتند. صداي استارت و بعد،دور شدن ماشينشان را شنيدم. قدري تقلا كردم بلكه بتوانم پايم را از طناب آزاد كنم. اما نتوانستم. فرياد زدم،شايد كسي بيايد و كمك كند. اما هيچ كس نيامد. كمي گذشت. دردي در سرم احساس كردم. گمانم سكته كردم. بعد از آن چيزي نفهميدم تا اينكه مردم.
سكوت كرد.
پچ پچ بين اعضاي هيات پنج نفره ژوري آغاز شد. پس از حدود يك دقيقه مشورت، هر يك امتياز خود را با بالا بردن برگه اي كه امتياز روي آن نوشته بود،اعلام كردند. يك نفر هشت، دو نفر شش و دو نفر پنج. بعد نماينده هيات ژوري به او فهماند كه جايگاه را ترك كند و نفر بعد را به جايگاه دعوت كرد.
يك هفته بعد، نتايج اعلام شد. هر چند او برنده جشنواره عجيب ترين مرگ سال نشد ، اما توانست اسكلت استخواني الكي ترين مرگ را تصاحب كند.
كمي كه رفتيم، سربازي كه سوال و جوابم كرده بود، زد زير آواز: "سفر كردم كه از يادم بري،ديدم نمي شه، آخه عشق يه عاشق با نديدن كم نمي شه". سرباز ديگر هم در فاصله مكث هاي آهنگ، "به به" اي مي گفت و حالي مي كرد. صداي نكره اش بد جوري اعصابم را به هم مي ريخت. اما نه دل و دماغ اعتراض داشتم و نه جرات اش را. نگران بودم كه من را كجا مي برند. آن روز كلي كار داشتم. چند تا جلسه مهم و چند تا قرار ملاقات. نمي دانستم چه بايد بكنم؟ بايد همه را كنسل مي كردم؟ پرسيدم "من را كجا مي بريد،كلي كار دارم. اگر بايد تعهد بدهم، كاغذ بدهيد تا همين جا بنويسم و امضا كنم." سرباز خنديد و گفت: "چند روزي مهمان ما هستي. آنقدر مي ماني تا ريش و سبيلت دوباره سبز شوند". عجب گهي خوردم اين چهارتا شويد مو را تراشيدم. بايد زنگ مي زدم و قرارهايم را كنسل مي كردم. موبايل را از كيفم درآوردم و شروع كردم به زنگ زدن. نمي گفتم چه شده. فقط مي گفتم كه كاري برايم پيش آمده.
بعد از كمي رانندگي، وارد يك جاده خاكي شدند. جاده بي آب و علفي بود. نه خانه و مغازه اي. نه عابري و نه حتي هيچ ماشين ديگري. ترسيده بودم. سرباز كه متوجه ترس من شده بود، فقط مي خنديد. بعد از حدود يك ساعت رسيديم به يك خانه خرابه و متروك. ماشين را نگه داشتند و پياده شدند. دستبند مرا باز كردند. دو دستم را گرفتند و به طرف خانه كشيدند. وارد خانه شديم. مرا وسط خانه نشاندند. از گوشه اي، طناب بلندي آوردند و دور يك پايم بستند. سر ديگر طناب را از قرقره اي كه روي سقف نصب شده بود، رد كردند و مرا بالا كشيدند. استخوان هايم داشتند از هم جدا مي شدند. سر و ته بين زمين و هوا تاب مي خوردم. يك لحظه مرگ را جلوي چشمم ديدم. سر طناب را به جايي بستند و رفتند. صداي استارت و بعد،دور شدن ماشينشان را شنيدم. قدري تقلا كردم بلكه بتوانم پايم را از طناب آزاد كنم. اما نتوانستم. فرياد زدم،شايد كسي بيايد و كمك كند. اما هيچ كس نيامد. كمي گذشت. دردي در سرم احساس كردم. گمانم سكته كردم. بعد از آن چيزي نفهميدم تا اينكه مردم.
سكوت كرد.
پچ پچ بين اعضاي هيات پنج نفره ژوري آغاز شد. پس از حدود يك دقيقه مشورت، هر يك امتياز خود را با بالا بردن برگه اي كه امتياز روي آن نوشته بود،اعلام كردند. يك نفر هشت، دو نفر شش و دو نفر پنج. بعد نماينده هيات ژوري به او فهماند كه جايگاه را ترك كند و نفر بعد را به جايگاه دعوت كرد.
يك هفته بعد، نتايج اعلام شد. هر چند او برنده جشنواره عجيب ترين مرگ سال نشد ، اما توانست اسكلت استخواني الكي ترين مرگ را تصاحب كند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر