۱۳۸۶ اردیبهشت ۲۲, شنبه

مريض

دستش را به سمت دهان برد. با دندان، گوشت كف دستش را كند. درد، همه وجودش را فرا گرفت. كمي مكث كرد. بازوي چپش را به دهان نزديك كرد و آن را نيز دريد. خون از دست و دهانش جاري شد. بعد، بازوي ديگر، ران و ساق ها...
مردمي كه از مقابلش عبور مي كردند با ديدن او وحشت زده پا به فرار مي گذاشتند. بعضي، لحظه اي مي ايستادند و با تعجب نگاهش مي كردند. چند نفري هم با ترس، جلو مي رفتند و تكه اي از پيراهن ابريشمي گران قيمتي را كه تنش بود، مي كندند و مي رفتند.
ساعتي بعد، غرق در خون و درد، تكه تكه روي زمين افتاده بود.

هیچ نظری موجود نیست: