اغلب آدم ها براي خودشان دلبستگي هايي دارند. بعضي كلكسيون جمع مي كنند. مثل تمبر، شمع، موزيك، DVD ، عكس آدم هاي معروف و چيزهايي از اين قبيل. بعضي اهل سفر و گشت و گذارند، بعضي وبلاگ مي نويسند. بعضي كتاب مي خوانند. خلاصه هر كس براي خودش دلبستگي هايي دارد. هيچ اشكالي هم ندارد.
اما بعضي كارها است كه انجام دادنش پيش ديگران باعث خجالت است. مگر اينكه آن ديگران، مثل خود آدم ديوانه باشند. اينكه مي گويم ديوانه منظورم واقعا ديوانه تيمارستاني نيست. بلكه منظورم كسي است كه مثل اكثريت، عاقل مآب و اهل حساب و كتاب نيست. ديوانگي اصولا يك مفهوم نسبي است. نفس يك كار نيست كه باعث مي شود، انجام دهنده اش را ديوانه بخوانند. بلكه نگاه و تلقي عموم از آن كار است كه باعث مي شود آن كار را ديوانه بازي بدانيم با ندانيم.
همه بچه ها خاله بازي مي كنند. يكي بابا مي شود و يكي مامان. عروسك هايشان هم مي شوند بچه ها. با عروسك حرف مي زنند، از ظرف پلاستيكي خالي به او غذا مي دهند و خلاصه چيزي كه نيست را واقعي تصور مي كنند. هيچ كدام از بزرگترها بچه هايشان را به اين دليل، ديوانه فرض نمي كنند. اما اگر همين كارها را يك مرد سي ساله انجام دهد همه مي گويند ديوانه شده. باز اگر همين مرد مثلا رضا كيانيان باشد، ديگر انگ ديوانگي به او نمي چسبد، چون رضا كيانيان بازيگر است و حق دارد بازي كند. (اين مثال و ارتباط خاله بازي و بازيگري را رضا كيانيان در كتابهايش مطرح كرده و من از او وام گرفته ام).
اصولا هنر چيزي است كه به زعم خيلي ها كاري بيهوده و به درد نخور است. خيلي ها اين عقيده را دارند كه "سينما، نقاشي، موسيقي، تئاتر و كلا هنر، چه دردي از ديگران دوا مي كند و شكم كي را سير مي كند؟" نمونه اش خبری كه در همين وبلاگ اخيرا لينكش را گذاشتم كه تنها سينماي يزد را به ميوه فروشي تبديل كرده اند. حال اگر هنرمند بابت كار بيهوده اش پولي عايدش شود و ناني درآورد، باز مي شود يك كاريش كرد. اما اگر پولي بابت آن نگيرد، بدون شك لقب ديوانگي برازنده او است.
اينجانب، يك آدم متشخص، با يك مدرك مهندسي كامپيوتر درجيب، كه ديگر براي خودم مردي شده ام و بايد خانواده اي را اداره كنم. اما همچنان به مرض ديوانگي مبتلام. از علائم اين مرض چند تايش را اشاره مي كنم كه بدانيد و عبرت بگيريد: ساعت ها ميان صدها مجله فيلم و گزارش فيلم و غيره شنا مي كنم و صفحه به صفحه دنبال يك جمله درباره درخت گلابي مهرجويي بزرگ مي گردم. ده بار يك فيلم را مي بينم كه بفهمم چرا اين سكانس قبل از آن يكي است. مهماني و مسافرت نمي روم و به جايش كتاب مي خوانم. عاشق اينم كه يك پا داشته باشم كه نمايشنامه ها و فيلمنامه ها و كتاب ها را بلند روخواني كنيم. به نظرتان احمقانه نيست؟ راستش را بگوييد. خدا همه مريضها را شفا بدهد. الهي آمين
۱۳۸۶ مرداد ۱۶, سهشنبه
ديوانه بازي
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر