۱۳۸۶ آبان ۹, چهارشنبه

يك داستانك : سنتوري 2

دكترها گفته اند سرطان دارم. قطع اميد كرده اند. گفتند اين چند ماه آخر را بهتر است خوش بگذرانم. هرچه خواستم بخورم و هرجا مي خواهم بروم. البته سفرهاي طولاني و خسته كننده ممكن است برايم خطر داشته باشد. اما عيب ندارد. شايد ديگر فرصتي نباشد.
ديروز دكتر ازم مي پرسيد كه چه آرزويي دارم. جايي هست كه بخواهم ببينم و كاري هست كه بخواهم بكنم؟ گفتم كه "درحال حاضر يك آرزو دارم. اينكه فيلم سنتوري را ببينم". پرسيدم "آيا تا مرداد زنده مي مانم؟" دكتر گفت "حتما!"
***
بالاخره مجبور شدند صداي محسن چاوشي را حذف كنند. به جاي او خود رادان ترانه ها را خوانده است. مي گويند با كامپيوتر صداي او را به صداي چاوشي نزديك كرده اند. خدا را شكر كه به هرحال مشكل فيلم حل شد. خوشحالم. برايم چندان مهم نيست كه چه كسي ترانه ها را مي خواند. فقط دلم مي خواهد خود فيلم را ببينم.
***
تا دو سه روز آينده فيلم اكران مي شود. در پوست نمي گنجم. دكترها مي گويند سرطان پيشرفت كرده. اما خودم چنين حسي ندارم. خيلي بهترم. شب و روز خواب سنتوري مي بينم و در خيالم تصاوير فيلم را كه در كليپ هاي پشت صحنه آن ديده ام، دوره مي كنم. به هركس كه مي بينم مژده اكران سنتوري را مي دهم. دوستانم كه تبليغات سنتوري را در شهر ديده اند، با تماس و پيام، به من تبريك مي گويند. حال خوبي دارم.
***
بالاخره اتفاقي كه از آن مي ترسيدم افتاد. اما دلم روشن است. حتما مشكل حل مي شود. سنتوري پروانه نمايش دارد. مي گويند شايد عيد فطر نمايش داده مي شود.
***
فعلا سنتوري بي سنتوري. گفته اند شرايط، براي اكران چنين فيلمي مناسب نيست.
***
مي خواهم سنتور ياد بگيرم. دكترها مي گويند ديگر وقتي براي اين كارها ندارم. اين روزهاي آخر را بايد به فكر كارهاي مهم تري باشم. گوشم بدهكار نيست. كاري مهم تر از اين براي من وجود ندارد. خسته ام از دكتر و دوا و بيمارستان. مي خواهم كاري بكنم.
***
يك سنتور خريده ام. معلم سنتور هر روز صبح يك ساعت درسم مي دهد. يكي دو ساعت طول مي كشد تا آنچه را معلم درس داده خوب بزنم. بعد از آن هم براي خودم دنگ دنگ مي كنم. نت ها را يكي يكي مي زنم و به صدايشان گوش مي كنم. چيزهايي ميزنم و با آن آرام زمزمه مي كنم: "رفيق من سنگ صبور غمهام به ديدنم بيا كه خيلي تنهام"
***
از اتاق بيرون نمي روم. چيزي نمي خورم. مادرم نگران است. غذا را با سيني به اتاقم مي آورد. چند ساعت بعد همانطور دست نخورده برش مي گرداند. گرسنه ام نيست.
***
ديگر معلم سنتور نمي آيد. پدر و مادرم از او خواستند كه ديگر نيايد. اما من همچنان روز و شبم را با سنتور مي گذرانم. گاهي سرم گيج مي رود. دست هايم جان ندارند. اما از رو نمي روم. صبح مادرم آمده بود و نصيحتم مي كرد. مي گفت "پسرم، رضا جان. با اين كارها كه فيلم نمايش داده نمي شود. بايد غذا بخوري و به فكر خودت باشي." گفتم "من رضا نيستم. من علي سنتوري ام".
***
شب پدرم آمد كه وقتي خوابم، سنتور را ببرد. من بيدار شدم و خواستم جلويش را بگيرم. اما مرا به كناري هل داد و سنتور را با خودش برد. هرچه التماس كردم كارگر نشد. تا صبح آنقدر ناله كردم تا از حال رفتم.
***
در بيمارستانم. دكتر بالاي سرم است. ظاهرا اوضاع من نگران كننده است. مادرم گريه مي كند. به پدرم نگاه مي كنم. غصه دار است. از دستش ناراحت نيستم.
***
نيمه شب بيدار مي شوم. هنوز در بيمارستانم. مادرم روي مبل، نشسته خوابش برده است. سرمي را كه به دستم است، جدا مي كنم. آرام، جوري كه مادرم بيدار نشود از تخت بلند مي شوم و از اتاق بيرون مي روم. خودم را به پله ها مي رسانم و به سمت طبقه پايين حركت مي كنم. در طبقه همكف نگهباني كنار پله نشسته است. براي رسيدن به در خروجي هم بايد از جلوي كلي نگهبان و پرستار رد شوم. از خير بيرون رفتن مي گذرم. دوباره از پله ها بالا مي روم و طبقات را يكي يكي طي مي كنم. سرم گيج مي رود. به زمين مي افتم و جان مي دهم.
***
در برزخم. كنار چند روح ديگر نشسته ام. از تلويزيون كوچكي، براي منتظران، فيلم سنتوري پخش مي شود.

هیچ نظری موجود نیست: