ما خيلي حرف مي زنيم. خودمان را مي گويم. ما ايراني ها. خيلي گله مي كنيم. هركس در زمينه اي.
يك نفر از بازار خراب نرم افزار و نبود كپي رايت مي گويد
يك نفر از اوضاع سينماي رو به موت اين مملكت
يكي ديگر از باندبازي ها و مافياي ورزش
ديگري از بلبشوي سهميه بندي بنزين و تبعاتش
آن يكي از ترافيك و آلودگي شهري
از گراني مسكن
از شركت هاي ورشكسته و رو به تعطيلي
از ماشين هاي گشت خياباني
از بگير و ببند روزنامه ها و صاحبان انديشه
از فساد اداري
از سانسور و تك صدايي
از فيلم هاي مثل هم و كتاب هاي يك جور
از درآمدهاي كم و هزينه هاي سرسام آور
از آدم هاي مفلوك و مريض و گرسنه
از فرار مغزها
از بيكاري و اقتصاد بيمار
از اعتياد
از همه چيز
از همه چيز مي ناليم. كه چي؟
با حرف زدن هاي ما چيزي عوض مي شود؟ گمان نمي كنم. پس چرا مي نويسيم؟ شايد چون نمي توان حرفي نزد. ربطي به اينكه آيا اميد داريم حرفمان اثر كند يا نه، ندارد. حرف مي زنيم چون نمي توانيم حرف نزنيم.
اما كار اين كهن بوم و بر، ديگر از اين حرف ها گذشته. بايد آن را كوبيد و از نو ساخت. البته به عمر ما قد نمي دهد. شايد كوبيدنش را ببينيم. اما ساخته شدنش را بعيد است.
حرفي دارم با وارثان اين خاك...
با شما هستم، شمايي كه صد سال، دويست سال، سيصد سال بعد از من اين را مي خوانيد. شايد اصلا ايراني نباشيد. نمي دانم از كجا آمده ايد. افغانستان، عراق، آمريكا، تركيه، آلمان، هند؟ اين خاك كه رويش ايستاده ايد روزگاري نامش ايران بوده. ما قدرش را ندانستيم. لطفا شما بدانيد.
۱۳۸۶ آذر ۸, پنجشنبه
حرف های بیهوده
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر