۱۳۸۶ آذر ۸, پنجشنبه

راستي چرا؟

حوصله ندارم. خسته ام از اينكه از صبح تا شب و از شب تا صبح فكر كنم و فكر كنم و فكر كنم و آخرش به هيچ جا نرسم.
كاش زندگي اينقدر سخت نبود. كاش مي شد بي دغدغه زندگي كرد.
كاش نه كامپيوتر بود و نه اينترنت .نه سينما، نه كتاب، نه هنر. نه درخت گلابي.
افسوس كه هم كامپيوتر هست و هم اينترنت، هم سينما هست و هم كتاب و هنر. اين درخت گلابي هم ، هرچند بي بار و افسرده، ولي هست.

شبها خوب نمي خوابم. خواب نمي بينم. شايد هم مي بينم و يادم نمي ماند. اما آرام نيستم. درگيرم. ثانيه هاي قبل از خواب و بلافاصله بعد از بيدار شدن. مثل بقيه روزم. كله ام پر از چرا هاست. چرا اين؟ چرا آن؟ چرا من؟ چرا من نه؟ چرا؟ چرا؟...
همه عمرم به چرا گفتن گذشت و بس. فكر اينكه باقي اش هم ، باقي اش؟، به همين پرسش بگذرد تنم را مي لرزاند.

بچرخ تا بچرخيم، بجنگ تا بجنگيم. شمشير بكش. بزن. وگرنه مي خوري. وگرنه مي ميري. وگرنه مي پوسي.
آرام نرو، بدو ، تند بدو
از من ضعيف كه جان دويدن ندارم، بگذر. نگاهم نكن. خيالت راحت. از جايم پا نخواهم شد. به زودي آب، مرا از زمين خواهد شست و باد جارويم خواهد كرد و زمين ته مانده ام را خواهد بلعيد. نگران نباش. از من به تو آسيبي نمي رسد.

من مي خواهم به صداي نفس هاي خودم گوش كنم. اگر هاي و هوي اين رهگذران شتابان، بگذارد.

هیچ نظری موجود نیست: