۱۳۸۷ تیر ۲۲, شنبه

گفت و گو

اي لعنت بر اين روزگار لامذهب كه هرچه بدي است با صاحبان انديشه و هنر (كه لابد من هم از ايشانم) مي كند. در مقابل هرچه آدم كلاه بردار تر و نان به نرخ روزخورتر، جايگاهش والاتر و پراعتبارتر. دريغ كه قرباني كشور و دين و گذشته و آبا و اجداد خويشم. از همه بدتر بي عرضگي خودم كه راه كلاه برداري و كاسب مسلكي را نياموختم و سرم را كردم در كتاب و هي پز هنري دادن. البته از شما چه پنهان در اين يكي هم پخي نشدم. ادعايم مي شود كه چهار تا فيلم ديده ام و كتابكي خوانده ام. اما در واقع از اينجا مانده و از آنجا رانده ام. آدمي سرگردان كه از هر چيز ناخنكي مي زنم و هنوز نمي دانم تكليفم با خودم چيست و هشت ام گروي نه ام است.

پسر! باز كه داري غر مي زني؟ خسته نشدي؟ چشمهايت را باز كن. نمي بيني كه چطور اطرافيانت را با اين قيافه عبوس و بغ كرده ات مي تاراني؟ به فرض كه حق با تواست. به فرض كه كار دنيا عادلانه نيست و جايگاه آدم ها جابجا است. اين همه هي نق زدي به كجا رسيدي؟ با گلايه هاي تو چيزي هم عوض شد؟ نگاهي به دور و برت بينداز. ببين آدم هايي كه به جايي رسيده اند مثل تو اينقدر غر مي زنند؟ ببين همان هايي كه قبولشان داري و از ايشان با احترام حرف مي زني چه مي كنند. با همه سختي هاي موجود سعي مي كنند كار خودشان را بكنند. نه اينكه انرژي شان صرف نق زدن و به زمين و زمان تاختن كنند. اگر دست برنداري، باخته اي. به خود مي آيي و مي بيني عمري درجا زده اي و وقتي نمانده. پسر! به خود بيا. كمي هم حرف هاي خوب بزن. كمي حرف هاي شادي بخش بزن. به درك كه چنين است و چنان است. تو كار خودت را بكن و كلاه خودت را بچسب. اين جماعت از غم و غصه خسته اند. حرف هاي بهتر بزن. حرف هاي اميدوارانه. بي خيال باش و افسوس نخور. بدان كه كسي وقت و حوصله ندارد كه آن سگرمه ها را كنار بزند و در تو كند و كاوش كند. يك لحظه بيشتر وقت نداري. يك نگاه . يك حرف. قدرش را بدان . از ما گفتن!

هیچ نظری موجود نیست: