۱۳۸۸ دی ۲۷, یکشنبه

هواپیماها در لُپ لُپ

در خبرها آمده که از این پس آژانس‌های هواپیمایی نباید به مراجعان درباره نوع هواپیما و اینکه پرواز مربوط به کدام شرکت هواپیمایی است، اطلاعات بدهند. درواقع از این پس هرکس که به این آژانس‌ها مراجعه کند فقط باید بگوید کجا می‌خواهد برود و باقی‌اش ، اینکه با چه وسیله‌ای و چطور، مرده یا زنده به مقصد برسد، به عهده آژانس هواپیمایی است. خب دستشان درد نکند که این بار گران را از روی دوش مسافرین برداشته‌اند. در همین رابطه چند پیشنهاد داشتم. گفتم مطرح کنم. امید که مقبول افتد.

اول اینکه می‌شود آژانس‌ها درباره مقصد هواپیماها هم به مراجعان چیزی نگویند. حتی وسیله سفر هم می‌تواند تا لحظه سوارشدن یک راز باقی بماند. فکرش را بکنید چقدر سفر هیجان‌انگیزتر می‌شود. آخرِ سورپرایز است جان شما. فرض کنید وقتی دارید چمدان می‌بندید ندانید کجا می‌خواهید بروید و برای چه آب و هوایی باید لباس بردارید. مایو بردارید یا شال و کلاه. انتخاب بار و بنه خودش تبدیل به یک چالش اساسی می‌شود که زندگی‌تان را از یکنواختی خارج می‌کند. بعدش هم بار و بندیلتان را بردارید و بزنید به راه. درحالی که نمی‌دانید قرار است سوار الاغ شوید یا بویینگ 747! سوار هم که شدید همان قدر احتمال داشته باشد در فرودگاه پاریس فرود بیایید که با چتر نجات در جزایر مائومائو! خلاصه هیجان اندر هیجان است. تازه عدالت هم رعایت می‌شود و کارمند تهی جیبی که ما باشیم هم می‌توانیم امیدوار باشیم که شاید یک روز بالاخره همینطوری شانسی گذارمان به بلاد از ما بهتران افتد.

اگر خوب توجه کنیم می‌بینیم که این راهکار اساسا پدیده فاصله طبقاتی را از بیخ ریشه کن می‌کند. بنابراین چرا آن را در مشاغل دیگر نیز بکار نبریم؟ فرض کنید در همه مشاغل، بعنوان مشتری از کیفیت سرویسی که قرار است به شما داده شود بی‌خبر باشید و بی‌آنکه یک کلمه بپرسید و چون و چرا کنید همه چیز را بسپارید به ید با کفایت فروشنده یا سرویس دهنده.

مثلا اگر خواستید ماشین بخرید، به فروشنده نگویید بنز می‌خواهید یا ژیان. بگذارید خودش به قیافه‌تان یک نگاه کارشناسانه بیاندازد و تشخیص دهد که به سر و ریخت شما کدام ماشین بیشتر می‌خورد. شاید یکی مثل بنده اصلا قد و قواره‌ام به بنز نخورد. خب چه دلیلی دارد که پا را در یک کفش بکنم که الا و بلا من بنز می‌خواهم. این را بهتر است بسپارید به فروشنده. حتما ایشان یک چیزی می‌دانسته که آمده فروشنده ماشین شده.

یا اگر رفتید به بقالی که ماست بخرید، فقط کافی است بگویید یک سطل ماست می‌خواهید. دیگر اینکه پرچرب باشد یا کم‌چرب یا مارکش این باشد یا آن یکی چه فرقی می‌کند. ماست، ماست است دیگر. این سوسول بازی‌ها را ندارد. هرچه فروشنده داد همان را ببرید خانه و بخورید و بگویید به‌به.

یا اگر خواستید لباس یا کفشی چیزی خریداری کنید، لازم نیست حتی بروید توی مغازه. کافی است از همان دم در به فروشنده بگویید چه می‌خواهید و او هم اولین چیزی که دم دستش آمد برایتان بیاندازد. اینطوری در وقت گرانبهایتان هم صرفه‌جویی می‌شود.

اگر رفتید رستوران می‌توانید صورت غذا و منو و این چیزها را بی‌خیال شوید. فقط گارسن را صدا کنید و با صدای نه چندان بلند بگویید که "آقا یک چیزی بیار کوفت کنیم... ببخشید... بخوریم". بعد هرچه را گارسن محترم آورد و گذاشت جلویتان، بدغذایی نکنید و این را دوست ندارم و نمی‌خورم و این حرفها را بگذارید کنار. بخورید و شکر خدا را بکنید.

خداییش معرکه است. زیر و رو می کند زندگی را. هم غیرمنتظره و هیجان انگیز است و هم عادلانه. به نظرم جا دارد که درباره‌اش بحث و گفتمان اساسی صورت بگیرد و بصورت فراگیر اجرا شود. اصلا از آنجا که همه چیز قرار است شانسی باشد می‌توان همه انواع خدمات و اجناس را بصورت لُپ لُپ یا همان تخم مرغ شانسی خودمان ارائه کرد. همه شرکت‌ها و مغازه‌ها را می‌توان تغییر کاربری داد و تبدیل به لُپ لُپ فروشی کرد. باحال می‌شود. نه؟ اینطوری جماعت، همه از صبح تا شام درحال خریدن و باز کردن لپ لپ و ذوق مرگ شدن به سر می‌برند. عالی می‌شود. فقط می‌ماند پورسانت این وبلاگ از شرکت تولید کننده لپ لپ برای تبلیغ کوبنده و همه جانبه این محصول.

۲ نظر:

Unknown گفت...

عجب!
چه پیشنهاد خوبی!
آیا آن را می توان در مورد زن گرفتن هم بکار برد!!؟

paspars گفت...

والا کار که نشد نداره. گمانم همین الانش هم هستند کسایی که همین جوری زن میستونند.