۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۵, چهارشنبه

مجسمه

مستقیم...
حدود یک ساعت بود که کنار خیابان منتظر تاکسی ایستاده بودم. اما دریغ از یک ترمز که یکی جلوی پایم بزند. نم بارانی هم داشت می‌گرفت و چند لحظه دیگر بود که موش آب کشیده شوم. مستأصل شده بودم و نمی‌دانستم چه باید بکنم. یک دفعه دیدم از دور یک عده آدم با بیل و کلنگ دارند می‌آیند طرفم و یک جرثقیل هم از پی‌شان. پیش خودم گفتم با من که کار ندارند. می‌آیند و می‌گذرند. اما هرچه جلوتر می‌آمدند می‌دیدم که نه! انگار صاف من را نشانه گرفته‌اند. خلاصه آمدند و تا به خودم آمدم دیدم چند نفری دوره‌ام کردند. یکی‌شان شروع کرد دور من چرخ زدن و من هم هاج و واج که جریان چیست. یک‌هو دیدم یارو کلنگش را برد بالا و خواست بزند که دیگر کاسه صبرم لبریز شد و دادم رفت هوا که "اوهوی چه خبرته آقا؟ چه کار می‌کنی؟"
- مجسمه جمع می‌کنیم!
- مجسمه چیه آقا جان من آدمم
- آدمی؟ چه جور آدمی هستی که یک ساعته اینجا وایستادی جمب نمی‌خوری؟
- هر کی یک جا وایسته مجسمه است؟
- آره دیگه، به ما گفتن اینجا یک مجسمه است باید برداریم و ببریمش، یک ساعته داریم نگاه می‌کنیم. تنها چیزی که توی این چهارراه تکان نمی‌خورد شمایی. خودت نگاه کن ببین کس دیگری را می‌بینی که تکان نخورد. نمی‌بینی که...
- خب آقا جان شاید اشتباه آمدید. یک چهار راه پایین‌تر از اینجا هست که یک مجسمه هم دارد. حتما منظورشان آن یکی چهارراه بوده.
- نه آقا درست آمدیم. آدرسش همین جاست. بیخود سعی نکن ما را فریب بدهی. (دوباره کلنگش را برد بالا)
- فریب چیه بابا. من دارم حرف می‌زنم. مگر مجسمه هم حرف می‌زند؟ اصلا بگو ببینم من شبیه کدام آدم معروف‌ام که مجسمه‌ام را ساخته باشند؟

یارو کلنگش را آورد پایین و رفت توی نخ من. یک چرخ دور من زد.
- دماغت که ماشالا گنده است. شمالی باید باشی. میرزا کوچک خان نیستی؟
- برادر من! میرزا کوچک خان که یک خرمن مو داشت. شما اصلا مو روی این کله من می‌بینی؟
- اصغر... اصغری! یکی بود که مو نداشت. طاس بود. چی بود اسمش؟
صدایی از میان جمعیت گفت: "حسن کچل"
- نه بابا حسن کچل که جزو مشاهیر نبود. بابا، همون هنرپیشه رو می‌گویم...
پریدم وسط حرفش که "به پیر به پیغمبر، من مجسمه نیستم. می‌خوای کارت شناساییم را ببینی؟"
- بده ببینم کارتت را
از توی کیفم گواهینامه‌ام را در آوردم و دادم دستش. یک نگاهی کرد و گفت "این که شما نیستی"
- ای بابا! پس کیه؟
- این مو داره که.
- خب بابا من هم قبلا مو داشتم. از اول که خیر سرم اینجوری کچل نبودم.
- دیدی گفتم میرزا کوچک خان ای. سعی نکن ما را فریب بدهی. ما خودمان هفت خط روزگاریم. قورباغه را رنگ می‌کنیم جای پیکان می‌فروشیم.

دیدم نه‌خیر. انگار این یارو به هیچ صراطی مستقیم نیست. باران هم شدت گرفته بود و شلاقی می‌زد به سر و صورتم. گفتم "آقا اصلا قبول. من میرزا کوچک خان ام. کلنگ واسه چی می‌خوای بزنی. خودم هرجا خواستید می‌آیم با شما. از کدام طرف می‌روید؟" گفت "مستقیم" . گفتم "خب من هم همان طرف می‌روم. من را هم سوار جرثقیلتان کنید" . اول قبول نمی‌کرد. اصرار داشت که باید یک ضربه کلنگ را حتما بزند. آنقدر التماسش کردم که بی‌خیال شد و خلاصه بالاخره سوار شدم. جرثقیل سلانه سلانه حرکت می‌کرد. اما هرچه بود از زیر باران ایستادن بهتر بود و مرا به خانه می‌رسانید. هرچند که هنوز یک مشکل حل نشده باقی مانده بود. توی راه همه‌اش فکر این بودم که چطور سر بزنگاه از ماشین بپرم پایین و خودم را خلاص کنم.
ادامه ندارد!

۴ نظر:

Unknown گفت...

فرزند زمان خویشتن...
قشنگ بود و به موقع.

ایمان گفت...

آقا عالی بود، کلی خندیدم. یعنی بهترین نوشته ای بود که در مورد قضیه مجسمه ها خوندم.

عیار تنها گفت...

صد آفرین! خیلی حال کردم رفیق!

ناصر گفت...

بی صدا،
مجسمه،
زیر باران ایستاده بود،
جرم اش سکوت.
حکمی بود و جماعتی
طناب و بالا کشی
آویزان و کشیده شد
عقوبت اش،
او را همین!
ناصر