۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه

جادوی یک ترانه

گرچه این روزها، نصیب جز خستگی و پریشانی نیست، اما هنوز گاهی یک روزنه، یک نقطه پرنور پیدا می‌شود که مدتی آدم را خواب کند. معجزه‌ای که حتی شده واسه چند ثانیه آدم را ببرد به یک جای دیگر. جایی ورای دردها و ترس‌هایش. جایی که آدم بتواند خودش را تویش گم کند.

از یک ترانه حرف می‌زنم. اصلا مگر چی می‌تواند غیر از ترانه آدم را حالی به حالی کند؟ ترانه داغی که یکی دو روز بیشتر نیست از تنور گرم سیاوش قمیشی بیرون آمده، ترانه بی‌تو. این ترانه لرز به دلم می‌اندازد. با شنیدنش گرمم می‌شود و شروع می‌کنم به عرق ریختن. حتی بغضم می‌گیرد. اغراق نمی‌کنم. شما را نمی‌دانم اما این ترانه من را جادو می‌کند.

اگر ترانه نبود، اگر لذت فراموشی و کشف در سالن تاریک نبود، اگر هنر نبود، شک دارم که می‌شد این زندگی را تحمل کرد.

ممنونم از سیاوش قمیشی بزرگ.

۱ نظر:

علی گفت...

خوش به حالت...
راستش یا آشفته تر از آنم که ترانه نجاتم دهد یا آنچه تو داری را من ندارم:درک هنر.
به هر حال خوش به حالت
همین!