ترس، ترس، ترس! این همهی چیزی است که انباشتهایم. در خانه، خیابان، مدرسه، سرکار، حتی موقع خواب هم هزار ترس جورواجور دور سرمان چرخ میزند. زمانی که رفته آنقدر زیاد است و ترسهایمان آنقدر سنگین که دیگر امیدی به برگشت نیست. باید تسلیم شد و با پاککن افتاد به جان آرزوهای دست نیافتنی و یکی یکی همهشان را قلم گرفت. بی آنکه وقتی باشد برای دوباره نوشتن.
شاید کار درست را آنهایی کردند که قید همه چیز را زدند و همان اولاش دل کندند. بیخیال پدر و مادر و خاک و خاطرهها. کار ابلهانه را هم امثال من کردند که ماندند و امید واهی بستند و برای دلخوشی، این تاریخ دوهزار و پانصد ساله را آویختند به گردن. نمیدانم کدام بهتر بود. مشتی خاطره خاکستری و یک نشان رنگ و رو رفته تاریخی، یا چند ده سال زندگی آرام و بدون ترس، ولو توأم با دلتنگی.
کاش به تناسخ اعتقاد داشتم. در آن صورت آرزو میکردم به جای زندگی در کشوری با قدمت کل تاریخ، در یکی از همین کشورهای چند صد ساله بیهویت به دنیا میآمدم. شاید از یک بابای چشم آبی و یک مادر بلوند و چاق. شاید روزی، صد سال یا دویست سال دیگر، نمیدانم... یک نفر پیدا شد و توی فضای وب آن زمان که نمیدانم چه شکلی است، یک وبلاگ درست کرد و اسمش را گذاشت درخت گلابی و آن وقت، حرفهایی را که من امروز نگفتم، گفت و بدون ترس، ترسهای امروز مرا نوشت. آن وقت از من هم یادی کنید.