۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۸, چهارشنبه

چنین کنند بزرگان

شبی در خواب ناز بودم که پشه‌ای انتحاری خود را به داخل گوشم پرتاب کرد و از آن یکی گوش خود را به بیرون افکند، چنانکه هردو پرده گوش به اشارتی بردرید. فغان کشیدم و از تخت بجستم و سه بار سر به دیوار کوفتم. در همان حالات خواب و بیدار و هشیاری و جنون، ناگه جرقه‌ای در ذهنم پدیدار شد. یادم آمد که در فیلمی دیده بودم آدم اگر به درجات عالی رشد معنوی و عرفان رسیده باشد می‌تواند همه کائنات را به اطاعت آورد و بر همه جانداران حکم براند. بالاخص می‌تواند پشه جماعت را بگوید که برو کمی آن طرف تر ویزویز نمای جان مادرت. پس صبح فردا کوله بار بستم و تکه‌ای نان جو و چند دانه خرما برداشتم و زدم به کوه و بیابان و به سیر آفاق و انفس پرداختم. سالها در وادی اشراق طی طریق کردم تا برای خودم یک پا یوگی شدم و اسم و رسمی به هم زدم و عارفی شدم بس نامی. خود بودا شدم اصلا.
پس روزی در دامنه‌های تبت پای درخت تنومندی چهارزانو نشسته بودم و مدیتیشن می‌نمودم و ماری هم بالای سرم سایه افکنده بود. ناگاه پشه‌ای بی‌چشم و رو که نه از موی سپیدم خجالت می‌کشید و نه از ریش بلندم، تخته گاز از راه رسید و به خیالش گوش من با پرده صماخ و حلزون و غیره‌اش، تونل کندوان و چه بسا قطار شهربازی است، به سرعت از این گوش وارد و از آن گوش خارج گردید. با چرتی پاره شده و مدیتیشنی نیمه کاره چشم در چشم پشه وقیح انداختم که "تو زبان نفهم چرا دست از سر کچل من بر نمی‌داری". پشه نیشخندی زد و گفت "من، شیطان مجسم‌ام، فرمان خدا نبردم. تو که باشی که به من فرمان دهی ای انسان پیزوری؟". سرآسیمه برخاستم و فریاد زنان و دوان دوان از کوه پایین آمدم. پای کوه از نفس افتادم و از هوش رفتم. ساعتی بعد که دوباره هوشم سرجا آمد، دیدم آن‌سوتر پیرمردی خنزرپنزری بساط پهن کرده و آت و آشغال می‌فروشد. از ناخن گیر و چاقوی ضامن دار گرفته تا لنت ترمز و کتاب آشپزی. نزد او رفتم و سرگذشت خود حکایت کردم. حرفهای مرا شنید و بی صدا سر تکان داد، همچون ساعت شماطه دار، و چهل و پنج دقیقه تمام چنین نمود. سپس دست داخل خورجین خود کرد و یک عدد پشه‌کش برقی بیرون آورد. از آنها که میله‌های رنگی قرمز و آبی دارد و پشه که به آن می‌خورد جزجز صدا می‌دهد. پشه کش را گرفتم و به بالای کوه بازگشتم. پشت هر درخت و زیر هر سنگ را جستم. مگر یک پریز برق بیابم. عاقبت یک سه راهی پیدا کردم. پشه کش را به آن وصل کردم. سپس چهارزانو نشستم همان کنار و مدیتیشن از سر گرفتم. ساعتی نگذشته بود که جزجزها شروع شد. پشه‌ای نبود که آن حوالی بپلکد و به این پشه کش جادویی نخورد و پرپر نشود. در همان حال مدیتیشن با هر صدای جز در دل خنده‌ای سر می‌دادم و به روان ادیسون درود می‌فرستادم و یک خدابیامرزی هم نثار پدر و مادرش می‌کردم. و چنین شد که سالیان سال به خوشی سپری شد و دیگر هیچ پشه‌ای از یک فرسخی من رد نشد که نشد.

هیچ نظری موجود نیست: