این یک پست درهم و برهم است. راستش حوصله نداشتم برای هر موضوع یک پست جدا بنویسم. این است که همه را با هم قاطی کردهام. نتیجهاش شده است این. کار را که به وقتش انجام ندهی همین میشود دیگر. عوضش وقت خواننده کمتر گرفته میشود. وقت خودم هم ایضاً.
ازکجا شروع کنم؟ فیلم ، کتاب، موسیقی... کم و بیش از همهشان دور افتادهام و فقط برای خالی نبودن عریضه به هریک نوکی میزنم. شبانه روز را دو سه روز پیش دیویدیاش را گرفتم و توی خانه دیدم. حالم بد شد. نمیدانم کِی این کارگردانهای محترم ایرانی میخواهند دست بردارند از پیچاندن موضوع و ریختن یک دوجین شخصیت نصفه و نیمه و بیربط توی فیلم. چرا نمیشود راحت و سرراست فقط داستانتان را بگویید؟ این همه میپیچانید که چه بشود؟ فیلم خارجی درست و حسابی هم خیلی وقت است ندیدهام. از وقتی برادرها ریختند و فیلمی محل را بستند، ماندهام بیفیلم و یک جورایی خمار. دیگر رسیدهام به فیلمهای ته کاسه. کاسه آجیل دیدهاید تهاش چه جوری است. پر از آشغال و پوست تخمه و خاک آجیل.
تئاتر هم که یک جورایی عرصه طبع آزمایی سینماییها شده. آخرین بار گمانم دو سه ماه پیش بود که نمایش خرده خانم را دیدم که کارگردانش کیومرث پوراحمد و بازیگرش گلاب آدینه بود. به جرأت میگویم که یکی از بدترین تئاترهایی بود که درعمرم دیده بودم. باورش شاید سخت باشد. ترکیب پور احمد و آدینه تا این حد غیرقابل دیدن باشد. ولی این طور بود. خلاصه چندان انگیزهای برای تئاتر هم ندارم.
اما موسیقی، توی این کسادی بازار موسیقی داخل و خارج که اغلب آدمهای اسم و رسم دار افتادهاند در سراشیبی سقوط، فعلا خوراکم فقط رضا یزدانی است. آلبوم جدیدش، ساعت فراموشی، را مثل آلبوم قبلیاش دوست دارم و زیاد گوش میکنم. خدا عمرش دهد. خدا زیادش کند. فقط همین است که حالم را جا میآورد. وقت اندکی که برای شنیدن دارم این روزها دربست در اختیار رضا یزدانی است.
چند تایی هم در یکی دو ماه اخیر کتاب خواندهام. برادران کارامازف و شبهای روشن و قمارباز داستایفسکی، دوبلینیهای جویس، پاریس جشن بیکران همینگوی، توپ مرواری هدایت. ماهی یک عدد هم مجله داستان میخوانم که بدک نیست. مجله فیلم و دنیای تصویر را هم تعطیل کردهام. بیشتر به دلیل اینکه دیگر جایی برای نگه داشتنشان نداشتم.
خلاصه این هم روزگار ما است. دل مان خوش است که مشغولیم. غافل از اینکه اندرخم یک کوچهایم. البته چندان غافل غافل هم نیستیم. خودمان خوب میدانیم. به هرحال چه میشود کرد؟ همین است که هست، آش کشک خاله!
ازکجا شروع کنم؟ فیلم ، کتاب، موسیقی... کم و بیش از همهشان دور افتادهام و فقط برای خالی نبودن عریضه به هریک نوکی میزنم. شبانه روز را دو سه روز پیش دیویدیاش را گرفتم و توی خانه دیدم. حالم بد شد. نمیدانم کِی این کارگردانهای محترم ایرانی میخواهند دست بردارند از پیچاندن موضوع و ریختن یک دوجین شخصیت نصفه و نیمه و بیربط توی فیلم. چرا نمیشود راحت و سرراست فقط داستانتان را بگویید؟ این همه میپیچانید که چه بشود؟ فیلم خارجی درست و حسابی هم خیلی وقت است ندیدهام. از وقتی برادرها ریختند و فیلمی محل را بستند، ماندهام بیفیلم و یک جورایی خمار. دیگر رسیدهام به فیلمهای ته کاسه. کاسه آجیل دیدهاید تهاش چه جوری است. پر از آشغال و پوست تخمه و خاک آجیل.
تئاتر هم که یک جورایی عرصه طبع آزمایی سینماییها شده. آخرین بار گمانم دو سه ماه پیش بود که نمایش خرده خانم را دیدم که کارگردانش کیومرث پوراحمد و بازیگرش گلاب آدینه بود. به جرأت میگویم که یکی از بدترین تئاترهایی بود که درعمرم دیده بودم. باورش شاید سخت باشد. ترکیب پور احمد و آدینه تا این حد غیرقابل دیدن باشد. ولی این طور بود. خلاصه چندان انگیزهای برای تئاتر هم ندارم.
اما موسیقی، توی این کسادی بازار موسیقی داخل و خارج که اغلب آدمهای اسم و رسم دار افتادهاند در سراشیبی سقوط، فعلا خوراکم فقط رضا یزدانی است. آلبوم جدیدش، ساعت فراموشی، را مثل آلبوم قبلیاش دوست دارم و زیاد گوش میکنم. خدا عمرش دهد. خدا زیادش کند. فقط همین است که حالم را جا میآورد. وقت اندکی که برای شنیدن دارم این روزها دربست در اختیار رضا یزدانی است.
چند تایی هم در یکی دو ماه اخیر کتاب خواندهام. برادران کارامازف و شبهای روشن و قمارباز داستایفسکی، دوبلینیهای جویس، پاریس جشن بیکران همینگوی، توپ مرواری هدایت. ماهی یک عدد هم مجله داستان میخوانم که بدک نیست. مجله فیلم و دنیای تصویر را هم تعطیل کردهام. بیشتر به دلیل اینکه دیگر جایی برای نگه داشتنشان نداشتم.
خلاصه این هم روزگار ما است. دل مان خوش است که مشغولیم. غافل از اینکه اندرخم یک کوچهایم. البته چندان غافل غافل هم نیستیم. خودمان خوب میدانیم. به هرحال چه میشود کرد؟ همین است که هست، آش کشک خاله!