۱۳۹۱ خرداد ۴, پنجشنبه

خیالات

گاهی با خودم خیال می‌کنم یک روز که دارم توی یک چهار راه از روی خطوط سفید و موازی عابر از این طرف خیابان به آن طرف می‌روم ، یکی از ماشین‌هایی که با سرعت سرسام آور توی خیابانها قیقاج می‌روند و لایی می‌کشند، محکم می‌کوبد بهم و از زمین بلندم می‌کند و من چند متر آن طرف‌تر با مخ کف آسفالت فرود می‌آیم. عابران می‌ایستند به تماشا، یکی دوتاشان می‌آیند به طرفم که کمک کنند.

من همانطور که کف آسفالت پهن شده‌ام و دارم نفس‌های آخر را می‌کشم، با همان یک ذره جانی که برایم مانده، دستم را می‌آورم بالا و به چراغ راهنمایی اشاره می‌کنم. می‌خواهم آدمهای دور و بر ببینند که چراغ عبور عابر پیاده سبز بوده و مقصر این تصادف، بی بروبرگرد اتومبیل بوده است، نه من. اینطوری خیالم راحت می‌شود که لااقل بعد از من کسی هست که در دادگاه شهادت بدهد و حق این راننده متخلف را بگذارد کف دستش.

بدبختانه اما همیشه این خیال اینطور تمام می‌شود که درست قبل از اینکه کسی چشمش به چراغ راهنمایی بیافتد، چراغ، رنگ عوض می‌کند و اینگونه همین یک دانه مدرک جرم، دود می‌شود و می‌رود پی‌کارش.

۲ نظر:

حامد گفت...

نمي دونم اين نوشته طنز بوده يا نه؟ از برچسب ها پيداست كه طنز نبوده اما به هر حال من كه يه سه دقيقه‌اي هست به طنازي اش مي خندم
;)

paspars گفت...

شاید این خنده دار باشد، اما واقعا این خیالی است که من بعضی اوقات به سرم آمده