1-
هنوز بعضیها من را میشناسند. هنوز دوستانی دارم که گاهی زنگی میزنند و حالی میپرسند. یا به میهمانی دعوت میکنند. برای اولین جشن تولد کودک دلبندشان، یا دهمین سالگرد ازدواج، یا مراسم گودبای پارتی و اشک ریزان قبل از هجرت.
سی سال دیگر احتمالا هنوز باشند کسانی که مرا بشناسند. شاید هنوز زنگی بزنند (اگر سی سال بعد هنوز زنگ زدن از مد نیافتاده باشد) و مرا میهمان کنند (اگر سی سال بعد سنت میهمانی دادن ترک نشده باشد). برای جشن فارغ التحصیلی یا ازدواج آقازاده و دخترخانم. یا چهلمین سالگرد ازدواج خودشان. (البته اگر تا سی سال بعد کسی از دوستان و آشنایان مانده باشد که گودبای نگفته باشد و بشود با یک تماس بدون صفر صدایش را شنید).
صدسال دیگر اما بعید است کسی مرا یادش باشد. صد سال زمان زیادی نیست. اما برای فراموش شدن کافی است. آدمهای این سیاره صد سال بعد، وقتی که پشت فرمان اتومبیلهای پرنده خود نشستهاند یا وقتی که راس ساعت نه شب دارند زبالههای خود را روی مریخ خالی میکنند، حتی به مخیلهشان نیز خطور نمیکند که صد سال پیش از این یک نفر پشت میز ناهارخوری خانهاش در تهران نشسته بوده و داشته دربارهشان وبلاگ مینوشته. صدسال دیگر، کُل این دوره، با همه آدمها و اتفاقات بد و خوب و کُشت و کشتار و دعواهای سیاسی، گرانی مرغ و افزایش نرخ کرایه تاکسی، چیزی غیر از یکی دو پاراگراف در کتاب تاریخ نیست. پاراگرافی که بعید است حتی یک سوال نیم نمرهای هم از آن در امتحان بیاید.
2-
به نظرم میرسد همین حالا که پشت میزناهارخوری خانه نشستهام و تق و تق میزنم روی صفحه کلید، صدها جفت چشم از پشت پنجره سمت راستی زل زدهاند به من. صاحب این چشمها قاعدتا باید بین زمین و آسمان معلق مانده باشند. ایستادن پشت پنجره آپارتمانی که سه طبقه از زمین فاصله دارد، کار هر کسی نیست. آدمی با تواناییهای ویژه میخواهد. آدمی ورای زمان و مکان. خب اینها هم آدمهای ویژهای هستند. آدمهایی که هم هستند و هم نیستند. آدمهای صد سال پیش.
پرده را میزنم کنار. این همه چشم اول میترساندم. اما کم کم ترسم میریزد و جرأت پیدا می کنم به تکتکشان نگاه کنم. مهربان هستند و بیآزار به نظر میرسند. با حس اندوه و حسرتی در عمق سیاهی چشمها و خواهشی که برای فهماندنش نیازی به بر زبان آوردن نیست. چشمها خودشان همه چیز را میگویند. دلم برایشان میسوزد. برای خودم هم.
چشمها هم غریب اند، هم آشنا. بجا میآورم مردی را که خانهاش با خانه پدری دکتر مصدق یک کوچه بیشتر فاصله نداشت. هم او که دکان عطاری داشت و با همسرش تنها زندگی میکرد. چون بچهاش نمیشد و هیچ کدام از جوشاندهها و دم کردههای گیاهی که میفروخت، برای خودش افاقه نمیکرد.
و چشمان زنی که وقتی کلاه و سرنیزه سربازان روس را از بالای تپه دید، کار در مزرعه را ول کرد و به کلبه روستایی خود پناه برد و قفل در را که با تلنگری از هم میپاشید از پشت انداخت.
و برق چشمان کودکی که چشم به پدر خود دوخته بود که در لحظه تحویل سال 1291 حافظ میخواند.
3-
صد سال دیگر، ساعت نه شب، مردی کیسه زباله را برمیدارد و یک توک پا تا مریخ میرود، کیسه آشغال را میاندازد و برمیگردد. حواسش نیست که من از پشت پنجره دارم نگاهش میکنم. حیف که نمیتوانم دستی تکان دهم یا حتی لبخندی بزنم. فقط میتوانم ساکت نگاه کنم. نگاه میکنم.
هنوز بعضیها من را میشناسند. هنوز دوستانی دارم که گاهی زنگی میزنند و حالی میپرسند. یا به میهمانی دعوت میکنند. برای اولین جشن تولد کودک دلبندشان، یا دهمین سالگرد ازدواج، یا مراسم گودبای پارتی و اشک ریزان قبل از هجرت.
سی سال دیگر احتمالا هنوز باشند کسانی که مرا بشناسند. شاید هنوز زنگی بزنند (اگر سی سال بعد هنوز زنگ زدن از مد نیافتاده باشد) و مرا میهمان کنند (اگر سی سال بعد سنت میهمانی دادن ترک نشده باشد). برای جشن فارغ التحصیلی یا ازدواج آقازاده و دخترخانم. یا چهلمین سالگرد ازدواج خودشان. (البته اگر تا سی سال بعد کسی از دوستان و آشنایان مانده باشد که گودبای نگفته باشد و بشود با یک تماس بدون صفر صدایش را شنید).
صدسال دیگر اما بعید است کسی مرا یادش باشد. صد سال زمان زیادی نیست. اما برای فراموش شدن کافی است. آدمهای این سیاره صد سال بعد، وقتی که پشت فرمان اتومبیلهای پرنده خود نشستهاند یا وقتی که راس ساعت نه شب دارند زبالههای خود را روی مریخ خالی میکنند، حتی به مخیلهشان نیز خطور نمیکند که صد سال پیش از این یک نفر پشت میز ناهارخوری خانهاش در تهران نشسته بوده و داشته دربارهشان وبلاگ مینوشته. صدسال دیگر، کُل این دوره، با همه آدمها و اتفاقات بد و خوب و کُشت و کشتار و دعواهای سیاسی، گرانی مرغ و افزایش نرخ کرایه تاکسی، چیزی غیر از یکی دو پاراگراف در کتاب تاریخ نیست. پاراگرافی که بعید است حتی یک سوال نیم نمرهای هم از آن در امتحان بیاید.
2-
به نظرم میرسد همین حالا که پشت میزناهارخوری خانه نشستهام و تق و تق میزنم روی صفحه کلید، صدها جفت چشم از پشت پنجره سمت راستی زل زدهاند به من. صاحب این چشمها قاعدتا باید بین زمین و آسمان معلق مانده باشند. ایستادن پشت پنجره آپارتمانی که سه طبقه از زمین فاصله دارد، کار هر کسی نیست. آدمی با تواناییهای ویژه میخواهد. آدمی ورای زمان و مکان. خب اینها هم آدمهای ویژهای هستند. آدمهایی که هم هستند و هم نیستند. آدمهای صد سال پیش.
پرده را میزنم کنار. این همه چشم اول میترساندم. اما کم کم ترسم میریزد و جرأت پیدا می کنم به تکتکشان نگاه کنم. مهربان هستند و بیآزار به نظر میرسند. با حس اندوه و حسرتی در عمق سیاهی چشمها و خواهشی که برای فهماندنش نیازی به بر زبان آوردن نیست. چشمها خودشان همه چیز را میگویند. دلم برایشان میسوزد. برای خودم هم.
چشمها هم غریب اند، هم آشنا. بجا میآورم مردی را که خانهاش با خانه پدری دکتر مصدق یک کوچه بیشتر فاصله نداشت. هم او که دکان عطاری داشت و با همسرش تنها زندگی میکرد. چون بچهاش نمیشد و هیچ کدام از جوشاندهها و دم کردههای گیاهی که میفروخت، برای خودش افاقه نمیکرد.
و چشمان زنی که وقتی کلاه و سرنیزه سربازان روس را از بالای تپه دید، کار در مزرعه را ول کرد و به کلبه روستایی خود پناه برد و قفل در را که با تلنگری از هم میپاشید از پشت انداخت.
و برق چشمان کودکی که چشم به پدر خود دوخته بود که در لحظه تحویل سال 1291 حافظ میخواند.
3-
صد سال دیگر، ساعت نه شب، مردی کیسه زباله را برمیدارد و یک توک پا تا مریخ میرود، کیسه آشغال را میاندازد و برمیگردد. حواسش نیست که من از پشت پنجره دارم نگاهش میکنم. حیف که نمیتوانم دستی تکان دهم یا حتی لبخندی بزنم. فقط میتوانم ساکت نگاه کنم. نگاه میکنم.