گاهی، یک وقتهایی، به ندرت، لحظاتی توی زندگی پیش میآید که آدم به شدت با طرف مقابلش احساس همفکری میکند. اصلا انگار یک روح میشوند در دو بدن، طوری که تک تک سلول ها و بند بند وجودشان هماهنگ و هم فرکانس میشوند. مثل دو نوازنده ویولون در یک ارکستر که دستهاشان همزمان روی سیمها رفت و برگشت میکند.
یکی از آن لحظات که معمولا اوج همفکری و هماهنگی آدمها را رقم میزند، وقتی است که دارید در کوچهای باریک راه میروید و یک نفر دارد درست از روبرو به شما نزدیک میشود. اینطور مواقع معمولا تا زمانی که به نیم متری هم نرسیدهاید هیچ اتفاقی نمیافتد. اما درست جایی که دیگر با برخورد نزدیک از نوع شاخ به شاخ و با نوک کفش به ساق پای طرف کوبیدن و با سر، دندانهایش را در دهان ریختن یک قدم بیشتر فاصله ندارید، ناگهان هر دو تصمیم میگیرید که برای خارج شدن از این مخمصه همزمان به سوی دیوار کناری بروید، شما به سمت چپ خود و او به طرف راست میروید و بدین ترتیب باز همچنان بینیهایتان مماس هم باقی میماند. در حرکت بعد بلافاصله هر یک در جهت عکس قبلی حرکت میکنید، شما به راست و او به چپ. درست انگار که جلوی آینه ایستادهاید. خلاصه چند دوری که این تانگو را در پیادهرو اجرا کردید، عاقبت یکیتان خسته میشوید و کلا از روی جوب میپرید و میزنید به جاده خاکی، یا مثل چراغ راهنمایی سر چهارراه ایست کامل میکنید. خلاصه یک جوری این بازی را به هم میزنید تا آن یکی راهی برای عبور کردن بیابد.
هرچند این لحظهای کوتاه است، اما باز هم نشان میدهد که گاهی ما آدمها چقدر همفکر میشویم و بینمان تلهپاتی برقرار میشود. فقط یادتان باشد اگر خواستید با کسی که دارد از روبرو می آید تلهپاتی برقرار کنید، حواستان به قد و هیکلش هم باشد که ممکن است خدای نکرده وسط تلهپاتی طرف بزند و شما را با آسفالت یکی کند و بعد با خیال راحت قدم زنان از روی شما عبور کند.
یکی از آن لحظات که معمولا اوج همفکری و هماهنگی آدمها را رقم میزند، وقتی است که دارید در کوچهای باریک راه میروید و یک نفر دارد درست از روبرو به شما نزدیک میشود. اینطور مواقع معمولا تا زمانی که به نیم متری هم نرسیدهاید هیچ اتفاقی نمیافتد. اما درست جایی که دیگر با برخورد نزدیک از نوع شاخ به شاخ و با نوک کفش به ساق پای طرف کوبیدن و با سر، دندانهایش را در دهان ریختن یک قدم بیشتر فاصله ندارید، ناگهان هر دو تصمیم میگیرید که برای خارج شدن از این مخمصه همزمان به سوی دیوار کناری بروید، شما به سمت چپ خود و او به طرف راست میروید و بدین ترتیب باز همچنان بینیهایتان مماس هم باقی میماند. در حرکت بعد بلافاصله هر یک در جهت عکس قبلی حرکت میکنید، شما به راست و او به چپ. درست انگار که جلوی آینه ایستادهاید. خلاصه چند دوری که این تانگو را در پیادهرو اجرا کردید، عاقبت یکیتان خسته میشوید و کلا از روی جوب میپرید و میزنید به جاده خاکی، یا مثل چراغ راهنمایی سر چهارراه ایست کامل میکنید. خلاصه یک جوری این بازی را به هم میزنید تا آن یکی راهی برای عبور کردن بیابد.
هرچند این لحظهای کوتاه است، اما باز هم نشان میدهد که گاهی ما آدمها چقدر همفکر میشویم و بینمان تلهپاتی برقرار میشود. فقط یادتان باشد اگر خواستید با کسی که دارد از روبرو می آید تلهپاتی برقرار کنید، حواستان به قد و هیکلش هم باشد که ممکن است خدای نکرده وسط تلهپاتی طرف بزند و شما را با آسفالت یکی کند و بعد با خیال راحت قدم زنان از روی شما عبور کند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر