احمد، كارپرداز شركتي است كه در آن كار مي كنم. متاهل است و دو بچه دارد. يك دختر سه ساله و يك پسر دو ساله. او علي رغم درآمد اندك و زندگي سخت، هميشه مي خندد و نمي شود اثري از مشكلات در چهره اش ديد. يك بار كه در شركت تنها بوديم مدتي با هم گپ زديم و كمي هم بحث كرديم. موضوع بحثمان، خدا و دين بود. مي گفت
- نماز را بايد اول وقت خواند.
- آن موقع سر خدا شلوغه. بذار وقتي سرش خلوت شد نماز بخون كه لااقل وقت بكنه يك نگاهي بهت بندازه
- خدا كه مثل من و تو نيست. حواسش به همه هست.
- اگه حواسش بود كه وضعمون اين نبود.
- تو كه مايه داري پسر خوب.
- كدوم مايه ؟ با اين پول ها مگه مي شه زندگي كرد؟
- چرا نمي شه؟ اميدت به خدا باشه
- خدا هم هواي پولدار ها را داره. ما كار مي كنيم و ديگران نوش جان مي كنند.
- اين جورا هم نيست. اگه كسي حق كسي را بخوره مطمئن باش يه جايي تقاس پس ميده.
چند ماه بعد از آن شنيدم كه احمد يك چك پانصد هزار توماني شركت را گم كرده. شركت هم اين مبلغ را قسط بسته و هر ماه از حقوقش كم مي كند.
از آن به بعد فقط هر ماه وقتي او براي دادن فيش هاي حقوقي ما ،كه خارج از شركت كار مي كنيم، مي آمد او را مي ديدم. در اين ملاقات ها هيچ وقت صحبت خاصي بين ما رد و بدل نشد. تا ديروز.
ديروز كه آمد خسته تر از هميشه به نظر مي رسيد. گفت كه خوابش مي آيد. نپرسيدم چرا. اما خودش گفت. گفت كه شب ها بعد از شركت، در پيتزا فروشي كار مي كند و با موتور، غذا درب منازل مي برد. گفت كه دويست و خرده اي هزار توماني كه از شركت مي گيرد كفاف خرج زندگي اش را نمي دهد.فقط صدو پنجاه هزار تومان بابت اجاره خانه اش مي دهد و كلي هم طلبكار دارد. هفته اي سه چهار ساعت جمعه ها فقط پيش خانواده است.
پرسيدم "به رئيس گفته اي كه شب ها كار مي كني؟" . گفت "آره". گفتم "چه عكس العملي نشان داد؟ نگفت كه حقوقت را اضافه مي كند؟ ". گفت " نه . فقط گفت كه چه زندگي سختي داري". نگاهش كردم و با تاسف سر تكان دادم. لبخندي زد. گفت
- فردا صبح هم بايد برم دادگاه
- دادگاه براي چي؟
- چهار ميليون بدهكار بودم به يكي، يك چك سفيد بهش دادم. حالا يازده ميليون ازم مي خواد.
- چك سفيد چرا دادي؟
- چي بگم.
مكثي كرد و دوباره شروع كرد به صحبت:
- من مغازه داشتم. مي دوني كه؟
- نه ، نمي دونستم.
- مواد غذايي مي فروختم. نمايندگي يك شركت لبنياتي را داشتم. آن موقع ماهي حداقل يك ميليون درآمدم بود. سود خالص غير از هزينه ها.دو تا شاگرد داشتم. اما شركت، محصولاتش را با همان قيمت به مغازه دارها هم مي فروخت. بعد از مدتي مغازه دارها كه ديدند با قيمت كمتر بدون اينكه هزينه حمل و نقل پرداخت كنند همان جنس را دارند مي خرند، ديگه از من جنس نخريدند. افتادم به ضرر دادن و هي نزول روي نزول گرفتن. از اين دست مي گرفتم مي دادم به اون دست. تا اينكه يك وقتي به خودم آمدم ديدم بيست و پنج ميليون نزول گرفته ام. رفتم پيش روحاني مسجد محل. بهم گفت كه ديگه نزول نگير. حتي اگر مجبور بشي بري زندان. شروع كردم با فروختن خرت و پرت هاي خونه ام و طلا هاي زن و بچه ام پول جور كردن و به طلبكارها دادن. حتي حلقه زنم را فروختم. آنهايي كه بدهي ام بهشون زير يك ميليون بود را دادم. بعضي هاشون هم بخشيدن و حلال كردن. اما آنها كه طلبشون زيادتر بود، ازم شكايت كردن. رفتم زندان. بچه ام شش روز بود به دنيا آمده بود.قبل زندان كليد مغازه را دادم به يكي از رفيقهام. با هم بزرگ شده بوديم. نون و نمك هم را خورده بوديم. بهش گفتم هرچي توي مغازه است بفروشه و پولش را بده دست زنم واسه وقتي كه نيستم. دست كم سه ميليون دستشان را مي گرفت. اما بي معرفت صد و پنجاه هزار تومان داد به خانمم. گفت جنس ها خراب شده. آخه مرد حسابي، روغن و برنج و چاي خراب مي شه؟ ترازوي ديجيتال خراب ميشه؟ بعدا وقتي از زندان درآمدم از يكي از كاسب هاي محل شنيدم كه شبانه آمده و با وانت جنس ها را از مغازه برده بيرون. بعد سه ماه از زندان درآمدم. قرار شد خرد خرد پول طلبكارها را بدهم. اما مگه ميشه؟ زن و بچه ام چي بخورن؟ چه جوري هم قسط بدهم، هم اجاره خونه ،هم خرج زندگيم بگذره؟
- چرا نمي ري از شركت؟
- كجا برم؟ همه جا همين جوره، مثل همه.
- نه. اينها ديگه خيلي بي انصافن
- پارسال يك پيتزا فروشي ماهي نود هزار تومان بهم مي داد. به رئيس گفتم. گفت "نمي خواد. روزي دو سه ساعت اضافه وايسا، پنجاه شصت هزار توماني دستت را مي گيره". ديدم بد نمي گه. يكي دو ماه اين طوري كار كردم. پنجشنبه ها و گاهي جمعه را مي آمدم سر كار. تميز مي كردم. نظافت مي كردم. هركاري بود مي كردم. يك روز صدام كرد كه چرا انقدر اضافه كار مي موني. گفتم "خودتون گفتين مي تونم اضافه وايسم". گفت "نه ،ديگه نمي خواد وايسي". چي بگم؟ دعوا كنم باهاش؟
- برو به نظرم از شركت.
سكوت كرد.
- نماز را بايد اول وقت خواند.
- آن موقع سر خدا شلوغه. بذار وقتي سرش خلوت شد نماز بخون كه لااقل وقت بكنه يك نگاهي بهت بندازه
- خدا كه مثل من و تو نيست. حواسش به همه هست.
- اگه حواسش بود كه وضعمون اين نبود.
- تو كه مايه داري پسر خوب.
- كدوم مايه ؟ با اين پول ها مگه مي شه زندگي كرد؟
- چرا نمي شه؟ اميدت به خدا باشه
- خدا هم هواي پولدار ها را داره. ما كار مي كنيم و ديگران نوش جان مي كنند.
- اين جورا هم نيست. اگه كسي حق كسي را بخوره مطمئن باش يه جايي تقاس پس ميده.
چند ماه بعد از آن شنيدم كه احمد يك چك پانصد هزار توماني شركت را گم كرده. شركت هم اين مبلغ را قسط بسته و هر ماه از حقوقش كم مي كند.
از آن به بعد فقط هر ماه وقتي او براي دادن فيش هاي حقوقي ما ،كه خارج از شركت كار مي كنيم، مي آمد او را مي ديدم. در اين ملاقات ها هيچ وقت صحبت خاصي بين ما رد و بدل نشد. تا ديروز.
ديروز كه آمد خسته تر از هميشه به نظر مي رسيد. گفت كه خوابش مي آيد. نپرسيدم چرا. اما خودش گفت. گفت كه شب ها بعد از شركت، در پيتزا فروشي كار مي كند و با موتور، غذا درب منازل مي برد. گفت كه دويست و خرده اي هزار توماني كه از شركت مي گيرد كفاف خرج زندگي اش را نمي دهد.فقط صدو پنجاه هزار تومان بابت اجاره خانه اش مي دهد و كلي هم طلبكار دارد. هفته اي سه چهار ساعت جمعه ها فقط پيش خانواده است.
پرسيدم "به رئيس گفته اي كه شب ها كار مي كني؟" . گفت "آره". گفتم "چه عكس العملي نشان داد؟ نگفت كه حقوقت را اضافه مي كند؟ ". گفت " نه . فقط گفت كه چه زندگي سختي داري". نگاهش كردم و با تاسف سر تكان دادم. لبخندي زد. گفت
- فردا صبح هم بايد برم دادگاه
- دادگاه براي چي؟
- چهار ميليون بدهكار بودم به يكي، يك چك سفيد بهش دادم. حالا يازده ميليون ازم مي خواد.
- چك سفيد چرا دادي؟
- چي بگم.
مكثي كرد و دوباره شروع كرد به صحبت:
- من مغازه داشتم. مي دوني كه؟
- نه ، نمي دونستم.
- مواد غذايي مي فروختم. نمايندگي يك شركت لبنياتي را داشتم. آن موقع ماهي حداقل يك ميليون درآمدم بود. سود خالص غير از هزينه ها.دو تا شاگرد داشتم. اما شركت، محصولاتش را با همان قيمت به مغازه دارها هم مي فروخت. بعد از مدتي مغازه دارها كه ديدند با قيمت كمتر بدون اينكه هزينه حمل و نقل پرداخت كنند همان جنس را دارند مي خرند، ديگه از من جنس نخريدند. افتادم به ضرر دادن و هي نزول روي نزول گرفتن. از اين دست مي گرفتم مي دادم به اون دست. تا اينكه يك وقتي به خودم آمدم ديدم بيست و پنج ميليون نزول گرفته ام. رفتم پيش روحاني مسجد محل. بهم گفت كه ديگه نزول نگير. حتي اگر مجبور بشي بري زندان. شروع كردم با فروختن خرت و پرت هاي خونه ام و طلا هاي زن و بچه ام پول جور كردن و به طلبكارها دادن. حتي حلقه زنم را فروختم. آنهايي كه بدهي ام بهشون زير يك ميليون بود را دادم. بعضي هاشون هم بخشيدن و حلال كردن. اما آنها كه طلبشون زيادتر بود، ازم شكايت كردن. رفتم زندان. بچه ام شش روز بود به دنيا آمده بود.قبل زندان كليد مغازه را دادم به يكي از رفيقهام. با هم بزرگ شده بوديم. نون و نمك هم را خورده بوديم. بهش گفتم هرچي توي مغازه است بفروشه و پولش را بده دست زنم واسه وقتي كه نيستم. دست كم سه ميليون دستشان را مي گرفت. اما بي معرفت صد و پنجاه هزار تومان داد به خانمم. گفت جنس ها خراب شده. آخه مرد حسابي، روغن و برنج و چاي خراب مي شه؟ ترازوي ديجيتال خراب ميشه؟ بعدا وقتي از زندان درآمدم از يكي از كاسب هاي محل شنيدم كه شبانه آمده و با وانت جنس ها را از مغازه برده بيرون. بعد سه ماه از زندان درآمدم. قرار شد خرد خرد پول طلبكارها را بدهم. اما مگه ميشه؟ زن و بچه ام چي بخورن؟ چه جوري هم قسط بدهم، هم اجاره خونه ،هم خرج زندگيم بگذره؟
- چرا نمي ري از شركت؟
- كجا برم؟ همه جا همين جوره، مثل همه.
- نه. اينها ديگه خيلي بي انصافن
- پارسال يك پيتزا فروشي ماهي نود هزار تومان بهم مي داد. به رئيس گفتم. گفت "نمي خواد. روزي دو سه ساعت اضافه وايسا، پنجاه شصت هزار توماني دستت را مي گيره". ديدم بد نمي گه. يكي دو ماه اين طوري كار كردم. پنجشنبه ها و گاهي جمعه را مي آمدم سر كار. تميز مي كردم. نظافت مي كردم. هركاري بود مي كردم. يك روز صدام كرد كه چرا انقدر اضافه كار مي موني. گفتم "خودتون گفتين مي تونم اضافه وايسم". گفت "نه ،ديگه نمي خواد وايسي". چي بگم؟ دعوا كنم باهاش؟
- برو به نظرم از شركت.
سكوت كرد.
اولين بار بود كه مي ديدم لبخند نمي زند. خسته بود. ديگه حرفي نزد. پا شد . خداحافظي كرد و رفت. بدون اينكه نامه ها و كاغذ هايي را كه داده بودم تا برگرداند شركت، با خودش ببرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر