۱۳۸۷ دی ۴, چهارشنبه

برای زادروز بهرام بیضایی

پنج دی ماه، زادروز بهرام بیضایی است.
کوچکتر از آنم که از بزرگی بهرام بیضایی بگویم. سالها است که با نوشته‌های او زندگی کرده و می‌کنم. به این خوشم که درباره‌ی آنچه از او می‌خوانم در اینجا بنویسم و اینگونه شوق و لذت خودم را با دیگران نیز تقسیم کنم.
به تماشای هنر ، دانش و توانایی او می‌نشینم و پیش او سر تعظیم فرود می‌آورم.
بیضایی بزرگ، نماد اندیشه، مهر و بزرگی تاریخی سرزمین من، زادروزت گرامی و سایه‌ی گرانقدرت بر سر این سرزمین پاینده باد.

۱۳۸۷ دی ۲, دوشنبه

دستگرمی

برای نوشتن باید موتور نوشتنت گرم باشد. درواقع وقتی می‌توانی بنویسی که هی بنویسی! اگر مثل من بخاطر کار و گرفتاری چندی از نوشتن دور بمانی، برای دوباره راه افتادن باید خودت را هل بدهی تا دوباره روشن بشوی و بعد که روشن شدی، صبر کنی تا کم کمک گرم شوی.
این چند خط را نوشتم که بدانید هستم، و درضمن دستگرمی‌ای باشد برای نوشته های بعدی...

۱۳۸۷ آذر ۱۶, شنبه

تئاتری های جان بر کف!

این روزها نمایش کرگدن به کارگردانی فرهاد آییش در تئاتر شهر، درحال اجرا است. علاقمندان تئاتر، همه دوست دارند که به تماشای این نمایش بروند. از طرفی از اینجا و آنجا اخباری به گوش می‌رسد که اوضاع تئاتر شهر بحرانی است و اگر فکری به حال آن نشود، امروز و فردا است که این محل اصلی نمایش کشورمان فرو بریزد. در بیان اندازه‌ی خسارت و زیان این فروریختن، گفته‌اند که مانند سقوط دو هواپیما وسط شهر تهران است.

یک نگاه ساده به این ماجرا، آدم را با یک معادله چند مجهولی روبرو می‌کند که هیچ پاسخی هم ندارد.

از سویی باید پرسید که اگر اوضاع تئاتر شهر اینقدر وخیم است. اصلا چرا باید اجازه داد در آن تئاتر اجرا شود و بدین ترتیب با جان این همه تماشاگر و البته بازیگرانی که هرکدام سرمایه ملی کشور اند بازی کرد. اصلا بازیگران چگونه حاضر می‌شوند در این وضعیت، هر شب روی صحنه بروند؟ یا قضیه آنقدر که می‌گویند جدی نیست، یا اینکه بازیگران به دلیل عشق به کارشان یا برای برآمدن از پس مخارج زندگی‌شان یا به هر دلیل دیگری، مجبور به این کار اند.

از سوی دیگر باید بعنوان تماشاگر علاقمند به تئاتر از خود پرسید که آیا در چنین وضعیتی آیا رفتن به تئاتر شهر و نمایش دیدن، با عقل جور در می‌آید؟ آیا دیدن تئاتر به پذیرفتن اینکه ممکن است آدم زیر آوار بماند و جانش را پای آن بگذارد، می‌ارزد؟ گیرم که تا به حال این اتفاق نیفتاده. اما هشدارهای آگاهان از ماجرا، خبر از خطری جدی می‌دهد که هر لحظه امکان رخداد آن وجود دارد. با این اوصاف تماشاگر باید قبل از رفتن به تئاتر شهر وصیت‌هایش را کرده باشد و خود را برای مردن آماده کند!

چه باید کرد؟

اگر به دیدن نمایش نرویم، حاصلش زیان و ضرر مادی و معنوی هنرمندانی است که عزیز مردم‌اند و دوست دارند مزد تلاش خود را از نفس تماشاگران پیش روی خود بگیرند. همچنین نرفتن و ندیدن تئاتر یعنی از دست دادن فرصت دیدن یک تئاتر احتمالا خوب. اما چگونه؟ وقتی که دیدن تئاتر به معنی دست شستن از جان است. آیا این کار عاقلانه است؟

اگر بگوییم تقصیر بازیگران و دست اندرکاران تئاتر است که در چنین شرایطی تن به اجرا می‌دهند و آنها باید در این شرایط اصلا تئاتر اجرا نکنند تا شاید برای آن فکری شود، این هم نمی شود. چون تئاتر شهر اصلی‌ترین جای اجرای تئاتر ایران است و با کنار رفتن آن ، بسیاری از تئاتری ها جای کار خود را از دست می‌دهند و از نان خوردن می‌افتند. ضمن اینکه بعید می‌دانم کار نکردن تئاتری ها و تعطیلی تئاتر شهر برای کسی مهم باشد و کسی را وادار به انجام کاری نماید.

به نظرم این که منتظر باشیم کسی پیدا شود و دستی به سر تئاتر شهر بکشد و احتمالا برای نگهداری آن دست از ساخت و سازهای اطراف آن بکشد جز خیالپردازی نیست!

خلاصه گیج و ویجم. با وجود اینکه بسیار دوست دارم به دیدن نمایش کرگدن بروم ،‌اما هنوز دودل‌ام. نمی دانم حرف دلم را گوش کنم یا حرف عقلم را. نظر شما چیست؟

داریوش مهرجویی، زادروزت گرامی

هفدهم آذر، زادروز داریوش مهرجویی بزرگ است. با احترام به همه‌ی سینماگران و کارگردانان ایران، به گمان من داریوش مهرجویی در سینمای ایران یکی است و هنوز که هنوز است چه از قدیمی‌ها و چه از نوآمدگان، با همه توان و استعدادشان، کسی اندازه‌ی او نیست.
از خدا می‌خواهم عمرش دراز باشد و امید دارم که باز بتواند آنطور که خود می‌خواهد کار کند و سالیان سال، ما را بر سر سفره‌های رنگینی، که او استاد گستراندن آنها است، بنشاند.
حیف است که مهرجویی، امروز در اوج پختگی و توانایی، بی‌کار بنشیند. مباد روزی که افسوس بخوریم از اینکه چرا او را از کار کردن و خود را از لذت آثار او محروم کردیم.
داریوش مهرجویی بزرگ،تولدت مبارک و سایه‌ات بر سر سینمای ایران،‌پاینده باد.

۱۳۸۷ آذر ۱۱, دوشنبه

معرفی نمایشنامه غروب در دیاری غریب نوشته بهرام بیضایی

غروب در دیاری غریب، نام دومین از سه‌گانه نمایش‌های عروسکی استاد بهرام بیضایی است. نمایشنامه‌ای که به دلیل داستان و درونمایه‌اش گیراترین و به‌یادماندنی‌ترین این سه نمایشنامه است.
نخست داستان آن را مروری می کنم...
مانند همیشه، نمایشنامه با گفته‌های مرشد آغاز می‌شود که تماشاگران را به دیدن نمایش دعوت می‌کند. سپس در یک دشت، دختر را می‌بینیم که برای عشقش، پهلوان، مشغول گل چیدن است. پس از کمی صحبت میان او و مرشد، پهلوان سر می‌رسد. پهلوان و دختر از عشق و آرزوهای خود حرف می‌زنند و از کلبه‌ای که کنار برکه‌ی سبز خواهند ساخت. اما مرشد به ایشان هشدار می‌دهد که کنار برکه، زیستگاه دیو است. پس پهلوان به جنگ دیو می‌رود. کمی بعد سیاه سرمی‌رسد و خبر می‌دهد که پیر شهر پیش‌بینی کرده که پهلوان به دست یک دیو کشته خواهد شد. پس سیاه و دختر در پی پهلوان به راه می‌افتند تا او را از جنگ با دیو بازدارند. اما در سوی دیگر، پهلوان خسته از جستجوی دیو جلوی غاری که خانه دیو است به خواب رفته. پهلوان با صدای دیو برمی‌خیزد. دیوی که در واقع دیو نیست که تنها آدمیزادی سیاه و زشت‌رو است که از دیگر آدمیان جز بدی ندیده و اکنون به دنبال پهلوانی است که توسط او کشته شود. اما پهلوان که دلش برای دیو سوخته حاضر به کشتن او نیست. اینجا است که مرشد وارد میدان می‌شود و می‌خواهد به هر ترفندی پهلوان را وادار به کشتن دیو نماید. اما پهلوان دست به این کار نمی‌زند و به عکس از بیدادگری مرشد می‌نالد. مرشد از کوره در می‌رود. عروسک پهلوان را چنگ می‌زند و با دست تکه‌تکه می‌کند. دختر و سیاه سر می‌رسند. دیو با چشمان اشک‌آلود، قاتل پهلوان را که همان مرشد است، نشان می‌دهد. مرشد دیو را نیز برمی‌دارد و تکه‌تکه می کند. دختر و سیاه به مرشد رو می‌کنند و او را دیو می‌خوانند. دختر از غم می‌میرد. مرشد پرده نمایش را می‌درد و صحنه را درهم می‌شکند و خود هم با آن فرو‌می‌ریزد.

موتور پیش برنده‌ی غروب در دیاری غریب، عشق است. اما درونمایه اصلی آن تقدیر آدمیان است. مرشد می‌‌خواهد همه عروسک‌ها ، که خود او ساخته‌شان، همان نقشی را بازی کنند که او از قبل برایشان درنظر گرفته. پهلوان باید پهلوانی و دیو کشی کند و دیو باید پلید و ترسناک و درنده باشد تا از جنگ این دو و پیروزی پهلوان، تماشاگر خوشش آید و مرشد به مراد دلش برسد. اما عروسک‌ها از تقدیری که برایشان رقم خورده خسته‌اند و می‌خواهند به خواست خود رفتار کنند. اما سرانجام درافتادن با تقدیر، حاصلش جز مرگ و نیستی برایشان نیست.

دیالوگ‌های نمایش بسیار دقیق و با دیدی سراسری نوشته شده‌اند. یعنی نویسنده با توجه به اشرافش بر کل داستان ظرایف و نکاتی را در دیالوگها گنجانده که به ویژه در خواندن بار دوم و سوم بر خواننده آشکار می‌شود. از جمله این موارد:

1- از آغاز نمایشنامه، نقش مرشد جهت دادن به کنش شخصیت ها و پیشبرد داستان و رساندن نمایش به جایی است که خود در سر می‌پروراند. همچنین آب و تاب دادن ماجرا و برجسته کردن برخی چیزها برای تماشاگر به قصد پرکشش کردن آن از دیگر نقش‌های مرشد است. در مورد نقش مرشد و تلاش او برای پیش بردن داستان بهترین مثال آنجا است که به پهلوان و دختر، که در خیال خود کلبه و زندگی خوشی را تصویر می‌کنند، خبر از دیو می‌دهد و بدین ترتیب پهلوان را به جنگ دیو می‌فرستد.

2- پهلوان و دیو قرار است آینه‌ی یکدیگر باشند که درد و رنجشان همانند است. نویسنده در دیالوگ نویسی این دو شخصیت در جای‌جای نمایشنامه با اشاره مستقیم یا دیالوگ‌های متقارن، این مسأله را نمایانده است:

در جایی (ص 11) پهلوان چنین می‌گوید:

پهلوان: من این شمشیر سنگین رو، که از آهن آبدیده است، از دست پدرم گرفته‌ام. همونطور که اون هم از دست پدرش گرفته بود. پدرم و پدرش هردو پهلوون بودند.

حال نگاه کنید به این دیالوگها از زبان دیو در صفحه 27 نمایشنامه:

دیو: من این زشتی زننده رو از پدرم گرفته‌ام، همونطور که اون هم از پدرش گرفته بود! پدرم و پدرش هر دو دیو بودند. و از دیو بودنشون آزرده.

در جایی دیگر (ص 25) می خوانیم:

پهلوان: بکش!
دیو: و راحتم کن!
پهلوان: چی گفتی؟
دیو: صحبت راحتی بود، که من هیچوقت نداشتم،
(شمشیر پهلوان پایین می آید)
پهلوان: ما چقدر شبیه هم هستیم.
دیو: شاید باشیم و شاید نباشیم. اما به هرحال من دیوم و تو پهلوان

و نمونه های دیگر در جاهای دیگر و دیگر

3- دیو، خود سیاه است، بهتر بگویم آینده او است. در بخش هایی از دیالوگ‌های آغازین سیاه چنین می‌خوانیم:

سیاه: امروز تو شهر خبرهایی بود.
دختر: چه خبری؟
سیاه: حرف سیاهی بود که بیرونش می‌کنن، صحبت اون باغ گمشده بود و دیو

در جایی دیگر (ص 115):

سیاه: من الان تو شهر آوازی می‌خوندم که خوشحالم می‌کرد.
دختر: لابد همه در رفتن!
سیاه: نفهمیدم داروغه کی سر رسید.
دختر: تو خیلی سر به هوایی!
سیاه: من سر به زیرم!
دختر: هر دوی اینها یعنی که نفهمی داروغه کی سر می رسه!
سیاه: اون رفت، اما غضب کرده بود! و من از نیزه داری شنیدم که گفت: فردا این سیاه رو از شهر بیرون می‌کنن!

حال اینجا را بخوانید، جایی که دیو، داستان دیو شدن خود و جدش را برای پهلوان می‌گوید(ص 27):

پهلوان: چرا اون حاکم جد تو رو از شهر بیرون کرد؟
دیو: دروازه‌بانی گفته بود برای اینکه جد ما،‌نی زدنش رو به دیدن کبکبه‌ی حاکم قطع نکرده بود.

و سرانجام در آخر نمایش وقتی پهلوان و دیو و دختر به دست مرشد کشته شده‌اند (ص 39) سیاه رو به مرشد چنین می‌گوید:

سیاه: تو اونو کشتی، تو همه‌ی اینها رو کشتی، این پهلوون چشم من بود! این غریبه سیاه بود، خود من. و این دختر، این عمر من بود. تو همه رو گرفتی، من از تو نمی‌ترسم و فریاد می‌کنم: دیو! دیو!

4- در پایان نمایش دیالوگ‌های مرشد که تبدیل به دیو شده،‌یادآور آن پلیدی‌هایی است که پیش از آن به دیو بیچاره نسبت داده شده بود. زحمت یافتن نمونه های این یکی با خودتان اگر دوست داشتید.

به این نمایشنامه از دیدگاه‌های دیگر نیز می‌توان پرداخت که در این وبلاگ مجالش نیست. امیدوارم همین معرفی، دوستان را به خواندن این اثر ترغیب کند.

این نمایشنامه در سال 1343 به کارگردانی عباس جوانمرد اجرا شد و بهرام بیضایی سمت مدیر صحنه این کار را داشت. همچنین این نمایش به همراه نمایش "قصه‌ی ماه پنهان"، آخرین این سه گانه عروسکی، در سال 1344 در جشنواره تئاتر ملل پاریس نیز اجرا شد.


منابع:
جلد 1 دیوان نمایش
فصلنامه سیمیا 2، ویژه بهرام بیضایی و تئاتر