یکی از تم های همیشگی سینمای اخلاقی و پندآموز ایران، جدایی نسلها است. اینکه پسرها و دخترها تا از آب و گل در میآیند و میروند سر خانه و زندگی خودشان، آنقدر غرق گرفتاری و زن و بچه میشوند که یادشان میرود پدر و مادری هم داشتهاند و بابد گاهی سری به ایشان بزنند و حالی بپرسند. این جور فیلمها البته اغلب خوب تمام میشوند و آخر فیلم فرزندان نمک نشناس یاد میگیرند که بیشتر قدر پدر و مادرهای خود را بدانند. این پیام اخلاقی این فیلمها است.
این روزها اما فیلم دیگری دارد ساخته میشود. فیلمی که تماش ظاهرا شبیه قبلی است. اما از بیخ و بن متفاوت است. برعکس قبلی که معمولا میشد در آنها حق را به پدر و مادرها داد، در اینجا دیگر نمیشود به این راحتیها به یکی حق داد و دیگری را محکوم کرد. قصه، قصهی مهاجرت است. قصه پسرها و دخترها، جوانها، حتی میانسالهایی که خانوادهای را میگردانند و دیگر وقت برداشت کردنشان است. با این حال همه پی فرار کردناند. مهم نیست کجا. هرجایی که اینجا نباشد. هرجایی آن طرف این مرز پرگهر! چیز زیادی هم از دنیا نمیخواهند. پی یک جرعه آب خوش هستند. همین و بس. این بیچارهها همه چیز، زندگی و وقت خود را گذاشتهاند و با یک دنیا نگرانی نشستهاند به آموختن زبان و امتحان دادن و پرکردن جیب وکیلها و ناز این سفارت و آن سفارت را کشیدن. این شده زندگی ایشان.
آن سو اما پدرها و مادرهایی هستند که با چشمهای اشکبار یکی یکی رفتن بچه هایشان را مینگرند که عازم جایی فرسنگها دورتر میشوند. جایی که نه یک ماه و یک سال که شاید تا سالها نتوانند امید به دیدار فرزندانشان ببندند. شاید دیگر هرگز هم نبینند. خودشان میمانند و غصههایشان. سهمشان از فرزندان میشود گاهی یک تلفن زدن و بریده بریده احوالی پرسیدن. سهمشان از دیدن و بغل کردن نوههایشان هم میشود چند عکس که تازه برای دیدن همانها هم باید دست به دامن بچههای همسایه شوند که بیایند و از توی این کامپیوتر لعنتی آنها را نشانشان بدهند. این هم زندگی پدرها و مادرها است. تنهایی و غصه، تا آخر...
توی سناریوی قبلی بچهها، هرچه بودند، خوب یا بد لااقل دم دست بودند. حس دوری، اینطور که الان هست، نبود. هروقت لازم میشد بچهها پیش پدر و مادرها حاضر بودند. اما حالا، بین خانوادهها فرسنگها فاصله افتاده است. فاصلهای که گاهی با سریعترین وسیلهها پیمودنش بیش از یک شبانه روز طول میکشد، آن هم با صرف هزینه بسیار. دیگر بچهها آنقدر دور هستند، که درواقع اصلا نیستند.
این قصه را دوست ندارم. کاش میشد یک جوری خوب تمامش کرد. کاش میشد آن را عوض کرد. دوست دارم کارگردان این نمایش را میدیدم و به او میگفتم آقای کارگردان، دست بردار از این قصه! این فیلم حتی اگر خوب هم بفروشد، باز نمیارزد به آواره کردن و دق دادن این همه آدم!
فیلم درباره الی، ساخته اصغر فرهادی، یک جمله کلیدی دارد که از زبان آدمهای فیلم تکرار میشود: یک پایان تلخ، بهتر از یک تلخی بی پایان است. قصه ما، قصه این نسل، قصه پدرها و مادرها، قصه این سرزمین، همان تلخی بی پایان است.
این روزها اما فیلم دیگری دارد ساخته میشود. فیلمی که تماش ظاهرا شبیه قبلی است. اما از بیخ و بن متفاوت است. برعکس قبلی که معمولا میشد در آنها حق را به پدر و مادرها داد، در اینجا دیگر نمیشود به این راحتیها به یکی حق داد و دیگری را محکوم کرد. قصه، قصهی مهاجرت است. قصه پسرها و دخترها، جوانها، حتی میانسالهایی که خانوادهای را میگردانند و دیگر وقت برداشت کردنشان است. با این حال همه پی فرار کردناند. مهم نیست کجا. هرجایی که اینجا نباشد. هرجایی آن طرف این مرز پرگهر! چیز زیادی هم از دنیا نمیخواهند. پی یک جرعه آب خوش هستند. همین و بس. این بیچارهها همه چیز، زندگی و وقت خود را گذاشتهاند و با یک دنیا نگرانی نشستهاند به آموختن زبان و امتحان دادن و پرکردن جیب وکیلها و ناز این سفارت و آن سفارت را کشیدن. این شده زندگی ایشان.
آن سو اما پدرها و مادرهایی هستند که با چشمهای اشکبار یکی یکی رفتن بچه هایشان را مینگرند که عازم جایی فرسنگها دورتر میشوند. جایی که نه یک ماه و یک سال که شاید تا سالها نتوانند امید به دیدار فرزندانشان ببندند. شاید دیگر هرگز هم نبینند. خودشان میمانند و غصههایشان. سهمشان از فرزندان میشود گاهی یک تلفن زدن و بریده بریده احوالی پرسیدن. سهمشان از دیدن و بغل کردن نوههایشان هم میشود چند عکس که تازه برای دیدن همانها هم باید دست به دامن بچههای همسایه شوند که بیایند و از توی این کامپیوتر لعنتی آنها را نشانشان بدهند. این هم زندگی پدرها و مادرها است. تنهایی و غصه، تا آخر...
توی سناریوی قبلی بچهها، هرچه بودند، خوب یا بد لااقل دم دست بودند. حس دوری، اینطور که الان هست، نبود. هروقت لازم میشد بچهها پیش پدر و مادرها حاضر بودند. اما حالا، بین خانوادهها فرسنگها فاصله افتاده است. فاصلهای که گاهی با سریعترین وسیلهها پیمودنش بیش از یک شبانه روز طول میکشد، آن هم با صرف هزینه بسیار. دیگر بچهها آنقدر دور هستند، که درواقع اصلا نیستند.
این قصه را دوست ندارم. کاش میشد یک جوری خوب تمامش کرد. کاش میشد آن را عوض کرد. دوست دارم کارگردان این نمایش را میدیدم و به او میگفتم آقای کارگردان، دست بردار از این قصه! این فیلم حتی اگر خوب هم بفروشد، باز نمیارزد به آواره کردن و دق دادن این همه آدم!
فیلم درباره الی، ساخته اصغر فرهادی، یک جمله کلیدی دارد که از زبان آدمهای فیلم تکرار میشود: یک پایان تلخ، بهتر از یک تلخی بی پایان است. قصه ما، قصه این نسل، قصه پدرها و مادرها، قصه این سرزمین، همان تلخی بی پایان است.
۱ نظر:
اه
داغون بودم، داغون ترم کردی پسر!
مخصوصا با اون جمله ای که یادآوری کردی...
ارسال یک نظر