در جواب مسافر بغل دستی، راننده تاکسی بادی به غبغب انداخت و نیشخندی زد که "ای آقا، این مملکت دیگه درست بشو نیست، اون بالاییها که دلشان واسه من و شما نسوخته، فکر جیب خودشان هستند و بس. ". این را گفت و پا گذاشت روی گاز، تابی به فرمان داد و انداخت توی لاین مخالف. هفت هشت تا ماشین را رد کرد و چند متر جلوتر دوباره خودش را میان ماشینها جا کرد.
۱۳۹۰ خرداد ۸, یکشنبه
۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۸, چهارشنبه
چنین کنند بزرگان
شبی در خواب ناز بودم که پشهای انتحاری خود را به داخل گوشم پرتاب کرد و از آن یکی گوش خود را به بیرون افکند، چنانکه هردو پرده گوش به اشارتی بردرید. فغان کشیدم و از تخت بجستم و سه بار سر به دیوار کوفتم. در همان حالات خواب و بیدار و هشیاری و جنون، ناگه جرقهای در ذهنم پدیدار شد. یادم آمد که در فیلمی دیده بودم آدم اگر به درجات عالی رشد معنوی و عرفان رسیده باشد میتواند همه کائنات را به اطاعت آورد و بر همه جانداران حکم براند. بالاخص میتواند پشه جماعت را بگوید که برو کمی آن طرف تر ویزویز نمای جان مادرت. پس صبح فردا کوله بار بستم و تکهای نان جو و چند دانه خرما برداشتم و زدم به کوه و بیابان و به سیر آفاق و انفس پرداختم. سالها در وادی اشراق طی طریق کردم تا برای خودم یک پا یوگی شدم و اسم و رسمی به هم زدم و عارفی شدم بس نامی. خود بودا شدم اصلا.
پس روزی در دامنههای تبت پای درخت تنومندی چهارزانو نشسته بودم و مدیتیشن مینمودم و ماری هم بالای سرم سایه افکنده بود. ناگاه پشهای بیچشم و رو که نه از موی سپیدم خجالت میکشید و نه از ریش بلندم، تخته گاز از راه رسید و به خیالش گوش من با پرده صماخ و حلزون و غیرهاش، تونل کندوان و چه بسا قطار شهربازی است، به سرعت از این گوش وارد و از آن گوش خارج گردید. با چرتی پاره شده و مدیتیشنی نیمه کاره چشم در چشم پشه وقیح انداختم که "تو زبان نفهم چرا دست از سر کچل من بر نمیداری". پشه نیشخندی زد و گفت "من، شیطان مجسمام، فرمان خدا نبردم. تو که باشی که به من فرمان دهی ای انسان پیزوری؟". سرآسیمه برخاستم و فریاد زنان و دوان دوان از کوه پایین آمدم. پای کوه از نفس افتادم و از هوش رفتم. ساعتی بعد که دوباره هوشم سرجا آمد، دیدم آنسوتر پیرمردی خنزرپنزری بساط پهن کرده و آت و آشغال میفروشد. از ناخن گیر و چاقوی ضامن دار گرفته تا لنت ترمز و کتاب آشپزی. نزد او رفتم و سرگذشت خود حکایت کردم. حرفهای مرا شنید و بی صدا سر تکان داد، همچون ساعت شماطه دار، و چهل و پنج دقیقه تمام چنین نمود. سپس دست داخل خورجین خود کرد و یک عدد پشهکش برقی بیرون آورد. از آنها که میلههای رنگی قرمز و آبی دارد و پشه که به آن میخورد جزجز صدا میدهد. پشه کش را گرفتم و به بالای کوه بازگشتم. پشت هر درخت و زیر هر سنگ را جستم. مگر یک پریز برق بیابم. عاقبت یک سه راهی پیدا کردم. پشه کش را به آن وصل کردم. سپس چهارزانو نشستم همان کنار و مدیتیشن از سر گرفتم. ساعتی نگذشته بود که جزجزها شروع شد. پشهای نبود که آن حوالی بپلکد و به این پشه کش جادویی نخورد و پرپر نشود. در همان حال مدیتیشن با هر صدای جز در دل خندهای سر میدادم و به روان ادیسون درود میفرستادم و یک خدابیامرزی هم نثار پدر و مادرش میکردم. و چنین شد که سالیان سال به خوشی سپری شد و دیگر هیچ پشهای از یک فرسخی من رد نشد که نشد.
پس روزی در دامنههای تبت پای درخت تنومندی چهارزانو نشسته بودم و مدیتیشن مینمودم و ماری هم بالای سرم سایه افکنده بود. ناگاه پشهای بیچشم و رو که نه از موی سپیدم خجالت میکشید و نه از ریش بلندم، تخته گاز از راه رسید و به خیالش گوش من با پرده صماخ و حلزون و غیرهاش، تونل کندوان و چه بسا قطار شهربازی است، به سرعت از این گوش وارد و از آن گوش خارج گردید. با چرتی پاره شده و مدیتیشنی نیمه کاره چشم در چشم پشه وقیح انداختم که "تو زبان نفهم چرا دست از سر کچل من بر نمیداری". پشه نیشخندی زد و گفت "من، شیطان مجسمام، فرمان خدا نبردم. تو که باشی که به من فرمان دهی ای انسان پیزوری؟". سرآسیمه برخاستم و فریاد زنان و دوان دوان از کوه پایین آمدم. پای کوه از نفس افتادم و از هوش رفتم. ساعتی بعد که دوباره هوشم سرجا آمد، دیدم آنسوتر پیرمردی خنزرپنزری بساط پهن کرده و آت و آشغال میفروشد. از ناخن گیر و چاقوی ضامن دار گرفته تا لنت ترمز و کتاب آشپزی. نزد او رفتم و سرگذشت خود حکایت کردم. حرفهای مرا شنید و بی صدا سر تکان داد، همچون ساعت شماطه دار، و چهل و پنج دقیقه تمام چنین نمود. سپس دست داخل خورجین خود کرد و یک عدد پشهکش برقی بیرون آورد. از آنها که میلههای رنگی قرمز و آبی دارد و پشه که به آن میخورد جزجز صدا میدهد. پشه کش را گرفتم و به بالای کوه بازگشتم. پشت هر درخت و زیر هر سنگ را جستم. مگر یک پریز برق بیابم. عاقبت یک سه راهی پیدا کردم. پشه کش را به آن وصل کردم. سپس چهارزانو نشستم همان کنار و مدیتیشن از سر گرفتم. ساعتی نگذشته بود که جزجزها شروع شد. پشهای نبود که آن حوالی بپلکد و به این پشه کش جادویی نخورد و پرپر نشود. در همان حال مدیتیشن با هر صدای جز در دل خندهای سر میدادم و به روان ادیسون درود میفرستادم و یک خدابیامرزی هم نثار پدر و مادرش میکردم. و چنین شد که سالیان سال به خوشی سپری شد و دیگر هیچ پشهای از یک فرسخی من رد نشد که نشد.
۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۵, یکشنبه
فیلم، کِیف و دیگر هیچ
مدتی است که کمتر نقد فیلم میخوانم و بیشتر به حس خودم اتکا میکنم. آدم یا از فیلم لذت میبرد، یا نمیبرد. اینکه بعد از خواندن نقد مثبت آدم بنشیند و برای خودش دلیل بتراشد که حتما باید از فیلم خوشش میآمده کار خبطی است. اولین اصل فیلم دیدن این است که باید از فیلم لذت برد. نه اینکه چهارچشمی حواس آدم به شخصیت پردازی و فیلمنامه باشد. بدتر از آن وقتی است که آدم در فیلم دنبال حرف بگردد و یک فیلم خسته کننده و غیرقابل تحمل را بخاطر بیانیههای جورواجور که تویش صادر شده الکی ببرد بالا و همه جا در وصف آن داد سخن دهد.
البته میشود از فیلم خوب، و حتی فیلم بد، درباره شخصیت پردازی و فیلمنامه و غیره چیزهایی آموخت و فوت و فن فیلم خوب ساختن را فراگرفت. اما نمیشود از فیلمی تعریف کرد به صرف اینکه مثلا شخصیت پردازیاش خوب بوده. معیار اول و آخر فیلم خوب، لذت است. لذت! از فیلم باید حظ برد. باید کیف کرد.
خب البته این هم هست که هرکسی ممکن است با یک چیز سر کیف بیاید. یکی با اخراجیها حال کند و یکی با درخت گلابی. یعنی پس خوب و بد فیلم هم نسبی است؟ معلوم است که نیست. مگر میشود هم اخراجیها فیلم خوبی باشد و هم درخت گلابی؟ پس تکلیف چیست؟ تکلیف؟ تکلیفی نیست. اینجا جایی است که راه ما از هم جدا میشود. بهتر است هرکدام برویم فیلم خودمان را ببینیم و از حرف و حدیث و شخصیت و فردیت و محتوا و فرم و این چیزها بگذریم. اما واسه اینکه بالاخره یک جایی همه به هم برسیم بهتر است همهمان تا اطلاع ثانوی کمتر حرف بزنیم و بیشتر فیلم ببینیم و کتاب بخوانیم.
البته میشود از فیلم خوب، و حتی فیلم بد، درباره شخصیت پردازی و فیلمنامه و غیره چیزهایی آموخت و فوت و فن فیلم خوب ساختن را فراگرفت. اما نمیشود از فیلمی تعریف کرد به صرف اینکه مثلا شخصیت پردازیاش خوب بوده. معیار اول و آخر فیلم خوب، لذت است. لذت! از فیلم باید حظ برد. باید کیف کرد.
خب البته این هم هست که هرکسی ممکن است با یک چیز سر کیف بیاید. یکی با اخراجیها حال کند و یکی با درخت گلابی. یعنی پس خوب و بد فیلم هم نسبی است؟ معلوم است که نیست. مگر میشود هم اخراجیها فیلم خوبی باشد و هم درخت گلابی؟ پس تکلیف چیست؟ تکلیف؟ تکلیفی نیست. اینجا جایی است که راه ما از هم جدا میشود. بهتر است هرکدام برویم فیلم خودمان را ببینیم و از حرف و حدیث و شخصیت و فردیت و محتوا و فرم و این چیزها بگذریم. اما واسه اینکه بالاخره یک جایی همه به هم برسیم بهتر است همهمان تا اطلاع ثانوی کمتر حرف بزنیم و بیشتر فیلم ببینیم و کتاب بخوانیم.
اشتراک در:
پستها (Atom)