۱۳۹۲ اردیبهشت ۳, سه‌شنبه

و من هنوز برای گوان‌یو غمگینم

این پست را فقط هم نسلان من، آنها که صبح‌های جمعه بیننده برنامه کودک شبکه دو بوده‌اند، بخوانند...


3Brothers

هربار پای تلویزیون میخکوب می‌شدم و خدا خدا می‌کردم که این دفعه طور دیگری بشود و آن اتفاق لعنتی نیافتد. اما دوباره همه چیز مو به مو تکرار می‌شد و زنجیره حوادث مثل تکه‌های دومینو طوری به هم می‌خورد و پیش می‌رفت که آخرش همه کاسه کوزه‌ها سر گوان‌یو می‌شکست.

عاقبت همانطور که کومینگ پیش بینی کرده بود، سائوسائو با مکر و حیله و با یادآوری محبت‌هایی که روزی در حق گوان‌یو کرده، دل او را به رحم می‌آورَد و گوان‌یوی مهربان نیز اجازه می‌دهد که سائوسائو از مهلکه بگریزد و جان سالم در ببرد.

بعد نوبت آن محاکمه کذایی است که در آن کومینگ به گوان‌یو اتهام خیانت می‌زند و جزای آن را مرگ اعلام می‌کند. یک نفر نیست به آقای کومینگ بگوید اصلا تو را سننه! اژدهای خفته‌ای؟ آخرِ باهوش‌ها و نقشه‌کش‌هایی؟ خب باش! حق نداری درباره گوان‌یو اینطور حرف بزنی. کار تو مشاوره است، دستت هم درد نکند. اما دیگر وقتی خود لیوبی آنجا نشسته بهتر است دهانت را ببندی و بگذاری خودش در مورد برادرش تصمیم بگیرد. نه که آنطور دل ما را با این حکم سنگدلانه ریش کنی و لیوبی و شانگفی بیچاره را به التماس و خواهش واداری.

حال گوان‌یو را، وقتی که بخاطر گذشتن از جان سائوسائو به خیانت متهم شده، عجیب می‌فهمم. غصه‌ی گوان‌یو و یاد سر افکنده‌اش با آن ریش انبوه و پلکهای کرکره مانند که از شرم روی چشمانش را می‌پوشاند، از کودکی تا به حال رهایم نکرده است.


"مجموعه عروسکی افسانه سه برادر" در ویکیپدیا

۱۳۹۲ فروردین ۱۳, سه‌شنبه

موضوع انشا: نوروز خود را چگونه گذراندید؟

عید امسال از آن عیدهای بخور و بخواب بود. برنامه هر روزه‌ام در ایام تعطیلات بصورت فشرده از لنگ ظهر با یک صبحانه اساسی آغاز می‌شد. یکی دو باری هم بساط کله پاچه براه بود که من با اینکه اصولا میانه خوبی با آن ندارم، اما به دلیل برگزاری مراسم صبحانه خوران دسته جمعی و دور همی صبحگاهی، ناخودآگاه دماغم از بوی کلپچ آغشته با آب نارنج و لیمو مستفیض می‌شد.

بعد از صبحانه ولو می‌شدم روی مبل و بسته به شرایط جوی و ابری یا آفتابی بودن هوا یا این پا را روی آن پا می‌انداختم و یا بالعکس. در این فاصله گاهی از آجیل و شیرینی روی میز هم ناخنکی می‌زدم و ته بندی می‌کردم تا وقت ناهار. نزدیکی‌های ناهار از همان جا که نشسته بودم چشم می‌دوختم به سفره‌ای که در دوردست داشت گسترده می‌شد و با انواع و اقسام اشربه و چاشنی و ماست و سالاد و سیرترشی و زیتون پرورده، مزین می‌گردید. سپس با ندای بشتابید به سوی ناهار که از گلدسته‌های خانه برمی‌خاست، خود را دور میز ناهار می‌رساندیم و مشغول می‌شدیم. بعد از ناهار هم به ترتیب چای بود و عصرانه و میوه و شام و پس از شامانه!

برای اینکه خوب در فضای روزهای نوروزی من قرار بگیرید و حال و هوا را درک کنید لازم است به این نکته هم اشاره داشته باشم که پس زمینه صوتی همه‌ی این تصاویر و مراسم های آیینی و نوروزی از کله سحر تا لحظه‌ای که سر روی بالش می‌گذاشتم، بدون ثانیه‌ای توقف صدای خرم سلطان و نجیب خان بود. اصولا حضور این شخصیت‌ها بیش از اهل خانه حس می‌شد و آنقدر که من این روزها با چنار و تپراک چشم تو چشم بودم با مادر خودم نبودم.

خلاصه به قول آقای همساده، عیدی داشتیم آقا!