دو سه هفته است که این طرفها پیدایم نشده. یعنی شده. اما بی خبر، بی سر و صدا. بدون اینکه چراغی روشن کرده باشم فقط آمدهام، یک چرخی زدهام و رفتهام. یکی دو بار دستم رفت طرف چراغ. اما یک نفر توی سرم داد زد دست نزن، جیززه! من هم از سر ناچاری، با بی میلی و قیافهی درهم دستم را کشیدم. با این حال میدانم اوضاع اینطور نمیماند. نمیشود که بماند. میدانم که چراغ اینجا زود روشن میشود. هرچند کسی منتظرش نباشد و بیشتر از همه خودم دلم برایش تنگ شده باشد.
آخ که چقدر حرف برای گفتن هست. از درباره الی عزیز و مظلوم که در این اوضاع کسی آنطور که باید محلش نمیگذارد تا کتابهایی که این روزها خواندهام و بعضیشان عجیب وصف حال این روزها است.
اما مگر میشود از این چیزها گفت؟ وقتی که گفتنیها گفتنی نیست...
آخ که چقدر حرف برای گفتن هست. از درباره الی عزیز و مظلوم که در این اوضاع کسی آنطور که باید محلش نمیگذارد تا کتابهایی که این روزها خواندهام و بعضیشان عجیب وصف حال این روزها است.
اما مگر میشود از این چیزها گفت؟ وقتی که گفتنیها گفتنی نیست...