گمان نکنم هیچ ملتی روی کره زمین وجود داشته باشد که به اندازه ما سر و گردن خود را بجنباند و ورزش دهد. بس که از صبح تا شب نگاهمان به نمودارهای جورواجور است و مشغول رصد کردن بالا و پایین رفتن چیزها هستیم. پولدارترها که نگاهشان به نوسانات ارز است و نرخ دلار و پوند و طلا و سکه را لحظه به لحظه تعقیب میکنند. بیپولهایی مثل ما هم که حواسشان به بهای آب و نان و کرایه تاکسی و اجاره خانه است که عینهو لوبیای سحرآمیز روز به روز در حال بالا رفتن است. این روزها هم که همه بخاطر آلودگی هوا با نگرانی، شاخص آلایندههای هوا را دنبال میکنند. ضمن اینکه همه صبح به صبح هنگام بیرون آمدن از خانه، اول رو میکنند به شمال شهر و سری بالا میکنند که ببینند آیا کوه پیدا است یا خیر و بدین ترتیب بطور چشمی میزان آلودگی هوا را برآورد مینمایند. یک عده دیگر هم که دست دعا بالا گرفتهاند و چشم دوختهاند به آسمان و انتظار یک قطره باران و برف را میکشند. خلاصه که گردن همه اهالی شهر از پیر و جوان و زن و مرد و فقیر و غنی مدام درحال پایین و بالا رفتن و جنبیدن است. فقط ماندهام حیران که با این همه ورزش و تکان، به جای عضلانی و پروار شدن، چرا گردنها روزبهروز لاغرتر و قلمیتر میشوند!
۱۳۸۹ دی ۷, سهشنبه
۱۳۸۹ آذر ۳۰, سهشنبه
فال شب یلدا
علی عزیز در وبلاگش دعوت کرده که به مناسبت شب یلدا یک بازی وبلاگی انجام دهیم و در وبلاگهایمان یک چیز شاد تعریف کنیم. راستش با اینکه حالم امروز زیاد خوش نبود و حوصله نوشتن نداشتم (آن هم یک چیز شاد) ، اطاعت امر کردم و یک نیمچه داستانک نوشتم. هرچند به نظرم چیز به درد خوری از کار در نیامده با این حال همین را میگذارم برای شرکت در این بازی. اگر به نظرتان خوب شده است که چه بهتر. اگر هم لوس و بیمزه از کار درآمده، به بزرگی خودتان ببخشید.
داستانک:
آخرهای شب بود. تا آن موقع همه آداب شب یلدا را به جا آورده بودم. یک کاسهی پُر انار دون شده، زده بودم به رگ. بعدش دو قاچ هندوانه قرمز و شیرین و آخرش هم چند مشت آجیل مشکل گشا. آنقدر که حریف همه این مشکلات کمرشکن بشود. با شکم باد کرده از ادای فرائض شب یلدا، ولو شدم روی مبل. چند نفس عمیق کشیدم. با اینکار انگار دوباره خونرسانی به مغزم آغاز شد و یادم افتاد که هنوز یک کار مانده که انجام ندادهام. تفأل به دیوان حافظ . به کتابخانه نگاه انداختم دیدم دیوان حافظ سرجایش نیست. چشم چرخاندم میان مجلس که ببینم از جمع چهل پنجاه نفری خاله و خانمباجی و دایی و عمه، کدام یک مشغول حافظ خوانی است. اما دست هیچکدامشان غیر از کاسه انار و بشقاب هندوانه چیزی ندیدم. دوباره چند نفس عمیق کشیدم و با یک حرکت شجاعانه خودم را از روی مبل کَندم. رفتم به سمت تراس که بابام با دایی و یکی دو نفر دیگر، بساط قلیان برپا کرده بودند. از پشت پنجره چشمم به دیوان حافظ خورد که روی زمین کنار دست بابا افتاده بود. رفتم روی تراس، حافظ را برداشتم و برگشتم توی خانه. یک جای دنج گوشه سالن پیدا کردم و نشستم.
چشمها را بستم و حس گرفتم. سعی کردم صداهای دور و بر را نشنوم و تمرکز کنم روی آمال و آرزوهایم. کمی که گذشت و مغزم از فکر پول و موفقیت به قُلقُل افتاد، یک فاتحه برای حافظ خواندم و قسماش دادم به شاخه نبات. بعد چند بار ناخن را میان ورقهای دیوان حافظ جابجا کردم. درست در لحظهای که خلوص نیت به اوج خود رسیده بود و دیگر مطمئن بودم که صفحهای که باید را پیدا کردهام، دیوان حافظ را باز کردم. این آمد:
سبت سلمی بصدغیها فؤادی * و روحی کل یوم لی ینادی
"حضرت حافظ، نوکرتم، به خدا تا حالا من توی مدرسه، عربی را از هفت بالاتر نمره نگرفتم. یک چیزی بگو ما هم بفهمیم. این همه شعر فارسی داری این یکی باید نصیب ما میشد؟ حالا عیب ندارد. این دفعه را بی خیال. یک فرصت دیگر بهت میدهم. جان همان شاخه نباتات این دفعه یک چیز خوب بگو. یک چیز پرمایه که حال آدم را جا بیاورد!". دیوان را بستم، دوباره حس گرفتم و آن را باز کردم.
چل سال بیش رفت که من لاف میزنم * کز چاکران پیر مغان کمترین منم
"ای بابا، این هم که انگار اصلا فال من نیست. من که هنوز چهل سالم نشده حافظ جان. همهاش سی و اندی سال ناقابل بیشتر ندارم. الکی سن و سال مارا نبر بالا. نگاه به این موهای سفید من نکن. ارثی است به خدا. این چیزها که میگویی چهل ساله و لاف و اینها، بیشتر به حمیدآقا میخورد که آنجا روبروی من نشسته. گمانم طول موج نیتاش بالا بوده، افتاده روی نیت من. بگذار برای بار سوم امتحان کنم. این دفعه رویم را هم میکنم به دیوار که که دیگر نیتام با مال کسی قاطی نشود. جان من این بار دیگر روی من را زمین نینداز. پول هم نخواستیم. یک چیز عشقی بگو لااقل. توی مایههای می و مطرب و اینها. از این چیزها که فراوان در چنته داری". کتاب را بستم و دوباره یک صفحه دیگرش را باز کردم.
دارم امید عاطفتی از جناب دوست * کردم جنایتی و امیدم به عفو اوست
"همین یکی را کم داشتم. جنایتکار نبودم که شدم! اصلا تو امشب انگار سر سازگاری نداری. می و مطرب و ساقی نخواستم، همان آجیل مشکل گشا را دریابم بهتر است".
حافظ را گذاشتم کنار و رفتم پی کارم. این هم از فال شب یلدای ما!
داستانک:
آخرهای شب بود. تا آن موقع همه آداب شب یلدا را به جا آورده بودم. یک کاسهی پُر انار دون شده، زده بودم به رگ. بعدش دو قاچ هندوانه قرمز و شیرین و آخرش هم چند مشت آجیل مشکل گشا. آنقدر که حریف همه این مشکلات کمرشکن بشود. با شکم باد کرده از ادای فرائض شب یلدا، ولو شدم روی مبل. چند نفس عمیق کشیدم. با اینکار انگار دوباره خونرسانی به مغزم آغاز شد و یادم افتاد که هنوز یک کار مانده که انجام ندادهام. تفأل به دیوان حافظ . به کتابخانه نگاه انداختم دیدم دیوان حافظ سرجایش نیست. چشم چرخاندم میان مجلس که ببینم از جمع چهل پنجاه نفری خاله و خانمباجی و دایی و عمه، کدام یک مشغول حافظ خوانی است. اما دست هیچکدامشان غیر از کاسه انار و بشقاب هندوانه چیزی ندیدم. دوباره چند نفس عمیق کشیدم و با یک حرکت شجاعانه خودم را از روی مبل کَندم. رفتم به سمت تراس که بابام با دایی و یکی دو نفر دیگر، بساط قلیان برپا کرده بودند. از پشت پنجره چشمم به دیوان حافظ خورد که روی زمین کنار دست بابا افتاده بود. رفتم روی تراس، حافظ را برداشتم و برگشتم توی خانه. یک جای دنج گوشه سالن پیدا کردم و نشستم.
چشمها را بستم و حس گرفتم. سعی کردم صداهای دور و بر را نشنوم و تمرکز کنم روی آمال و آرزوهایم. کمی که گذشت و مغزم از فکر پول و موفقیت به قُلقُل افتاد، یک فاتحه برای حافظ خواندم و قسماش دادم به شاخه نبات. بعد چند بار ناخن را میان ورقهای دیوان حافظ جابجا کردم. درست در لحظهای که خلوص نیت به اوج خود رسیده بود و دیگر مطمئن بودم که صفحهای که باید را پیدا کردهام، دیوان حافظ را باز کردم. این آمد:
سبت سلمی بصدغیها فؤادی * و روحی کل یوم لی ینادی
"حضرت حافظ، نوکرتم، به خدا تا حالا من توی مدرسه، عربی را از هفت بالاتر نمره نگرفتم. یک چیزی بگو ما هم بفهمیم. این همه شعر فارسی داری این یکی باید نصیب ما میشد؟ حالا عیب ندارد. این دفعه را بی خیال. یک فرصت دیگر بهت میدهم. جان همان شاخه نباتات این دفعه یک چیز خوب بگو. یک چیز پرمایه که حال آدم را جا بیاورد!". دیوان را بستم، دوباره حس گرفتم و آن را باز کردم.
چل سال بیش رفت که من لاف میزنم * کز چاکران پیر مغان کمترین منم
"ای بابا، این هم که انگار اصلا فال من نیست. من که هنوز چهل سالم نشده حافظ جان. همهاش سی و اندی سال ناقابل بیشتر ندارم. الکی سن و سال مارا نبر بالا. نگاه به این موهای سفید من نکن. ارثی است به خدا. این چیزها که میگویی چهل ساله و لاف و اینها، بیشتر به حمیدآقا میخورد که آنجا روبروی من نشسته. گمانم طول موج نیتاش بالا بوده، افتاده روی نیت من. بگذار برای بار سوم امتحان کنم. این دفعه رویم را هم میکنم به دیوار که که دیگر نیتام با مال کسی قاطی نشود. جان من این بار دیگر روی من را زمین نینداز. پول هم نخواستیم. یک چیز عشقی بگو لااقل. توی مایههای می و مطرب و اینها. از این چیزها که فراوان در چنته داری". کتاب را بستم و دوباره یک صفحه دیگرش را باز کردم.
دارم امید عاطفتی از جناب دوست * کردم جنایتی و امیدم به عفو اوست
"همین یکی را کم داشتم. جنایتکار نبودم که شدم! اصلا تو امشب انگار سر سازگاری نداری. می و مطرب و ساقی نخواستم، همان آجیل مشکل گشا را دریابم بهتر است".
حافظ را گذاشتم کنار و رفتم پی کارم. این هم از فال شب یلدای ما!
۱۳۸۹ آذر ۲۰, شنبه
نگاهی دیگر به معضل آلودگی هوای تهران
با همه بگیر و ببند و تعطیلی و جریمهها، ماشالا این آلودگی تهران همچنان سر و مر و گنده، سایهاش بالاسر شهروندان تهرانی مستدام است. من که میگویم باید یک قانون سفت و سختتر برای رفت و آدم ماشینها وضع شود. زوج و فرد دیگر جواب نمیدهد. اصلا زوج و فرد مال بچههای دبستانی است. آدمهای تحصیل کرده باید قوانین پیشرفتهتر و مهندسی را برای رفع این مشکل بکار گیرند. مثلا میشود از سه رقم سمت راست شماره پلاک ماشین انتگرال گرفت و بعد در بیست و پنج ضرب کرد و حاصل را از عدد روز جاری کم کرد. اگر عدد بدست آمده بر هفتاد و یک بخش پذیر بود، آن ماشین حق تردد دارد. وگرنه باید جلویاش را گرفت و پدر پدر پدرسوختهاش را هم درآورد. البته قبول دارم این محاسبات شاید برای مردم عادی مقداری پیچیده باشد و مثلا عباس آقا بقال سر کوچه نتواند بفهمد بالاخره میتواند الگانس مربوطه را ببرد بیرون چرخ بزند یا خیر. اما خب راههای سادهتری هم برای رفع مشکل هست. اصلا این مشکل را باید سپرد به خود مردم و اجازه داد که خود شهروندان فهیم تهرانی که در مرام و معرفت و گذشت زبانزد و شهره آفاقاند، در حل مشکل سهیم باشند. خیلی راحت میشود در هر آپارتمان، همه اهالی، هفتهای یک روز جمع شوند و به شیوه سنتی و حسنهی پالام پولوم پیلیش، تعیین کنند که هر یک از اهالی خانه کدام روز هفته میتوانند از اتومبیل شخصی استفاده نمایند. اینطوری هم یک بازی مفرح انجام داده اند و خستگی یک هفته کار و تلاش صادقانه از تنشان در رفته و هم اینکه به رفع آلودگی شهر کمک کردهاند و مهمتر از آن باری هم از دوش مسئولین خدمتگزار برداشتهاند.
اصلا چرا باید همیشه نیمه خالی لیوان را نگاه کرد؟ میشود این قضیه آلودگی را به فال نیک گرفت و از آن برای رشد و اعتلای فرهنگی و علمی جامعه بهره برد. مثلا میشود اداره راهنمایی و رانندگی دم دروازه های شهر، ایستهای بازپرسی قرار دهند تا از هر رانندهای که خواست وارد شهر شود یک سوال علمی و فرهنگی بپرسند. مثلا وقتی اسمال آقا با نیسان پر از هندوانه رسید دم دروازه شهر، پلیس محترم یک ایست بدهد که "اسمال آقا! کاشف الکل؟" ،" ایزه بده، جناب سروان، نوک زبونمهها... سعدی شیرازی"، "آفرین رازی، میتوانی رد بشی!". میبینید؟ قول میدهم این طوری ملت واسه اینکه بتوانند ماشینهایشان را بیاورند بیرون، قانون نسبیت را هم یک شبه از بر میکنند. خلاصه اینکه میشود حتی مساله آلودگی را هم یک فرصت تلقی کرد. بستگی دارد از چه زاویهای به قضیه نگاه کنید.
اصلا چرا باید همیشه نیمه خالی لیوان را نگاه کرد؟ میشود این قضیه آلودگی را به فال نیک گرفت و از آن برای رشد و اعتلای فرهنگی و علمی جامعه بهره برد. مثلا میشود اداره راهنمایی و رانندگی دم دروازه های شهر، ایستهای بازپرسی قرار دهند تا از هر رانندهای که خواست وارد شهر شود یک سوال علمی و فرهنگی بپرسند. مثلا وقتی اسمال آقا با نیسان پر از هندوانه رسید دم دروازه شهر، پلیس محترم یک ایست بدهد که "اسمال آقا! کاشف الکل؟" ،" ایزه بده، جناب سروان، نوک زبونمهها... سعدی شیرازی"، "آفرین رازی، میتوانی رد بشی!". میبینید؟ قول میدهم این طوری ملت واسه اینکه بتوانند ماشینهایشان را بیاورند بیرون، قانون نسبیت را هم یک شبه از بر میکنند. خلاصه اینکه میشود حتی مساله آلودگی را هم یک فرصت تلقی کرد. بستگی دارد از چه زاویهای به قضیه نگاه کنید.
۱۳۸۹ آذر ۱۷, چهارشنبه
هفده آذر
چه زود به زود هفدهم آذر میشود. چنین روزهایی که توی تقویم هست، آدم گذر برق آسای عمر را با تمام وجود حس میکند. بگذریم... از وقتی این وبلاگ را راه انداختهام هفدهم آذر هر سال یک پست ویژه داشتهام برای یادآوری یک اتفاق مهم. تولد داریوش مهرجویی بزرگ. (این، این و این )
به سنت هرساله باز این ،از دید من، مهمترین رخداد تاریخ سینمای ایران، تولد مهرجویی بزرگ، را به همه دوستداران استاد تبریک میگویم. امیدوارم اوضاع جوری بشود که او بتواند با آرامش و بدون دردسر و مانع، فیلمهای خود را بسازد و ما هم مثل همیشه حظ اش را ببریم.
به سنت هرساله باز این ،از دید من، مهمترین رخداد تاریخ سینمای ایران، تولد مهرجویی بزرگ، را به همه دوستداران استاد تبریک میگویم. امیدوارم اوضاع جوری بشود که او بتواند با آرامش و بدون دردسر و مانع، فیلمهای خود را بسازد و ما هم مثل همیشه حظ اش را ببریم.
۱۳۸۹ آذر ۱۳, شنبه
پیشنهادهای فرهنگی ماه
فیلم:
Whatever works:
ساخته وودی آلن. از معدود فیلمهایی است که آلن ساخته و خودش در آن بازی نکرده است. یک فیلم جمع و جور و البته وودی آلنی تمام عیار است. فیلمی شیرین و دوست داشتنی که همان دلمشغولیهای همیشگی آلن، زن و مرد، زندگی و مرگ را در خود دارد. دیدنش لذتبخش است.
کتاب:
کتاب های کوچک انتشارات نیلا
انتشارات نیلا تعداد زیادی از کتابهای خود را با اندازه جیبی و به نام کتاب کوچک منتشر کرده است. اغلب این کتابها داستانهای کوتاه هستند و تعداد صفحاتی زیر 30 دارند. خواندن اغلبشان زیر نیم ساعت زمان میبرد. از همه جور نویسندهای هم در کتابها پیدا میشود. از وودی آلن و سام شپرد تا همینگوی و اینگمار برگمان. ترجمهها هم ،دست کم آنها که من خواندم، خوباند. قیمتها هم ارزان، هرکدام 500 تومان. دیگر چه میخواهید؟
چند وقت پیش که رفته بودم شهر کتاب، ده دوازده تا از این کتابها را خریدم و همهاش شد حدود پنج هزار تومان. برای کسانی که داستان دوست دارند و وقت کمی دارند ایدهآل است. خوبیاش این است که آدم با یک وقت اندک میتواند یک کتاب کامل بخواند.
نمایش:
قاتل بیرحم
گرچه صحنه نمایش از بزرگان خالی است و با اینکه قیمت بلیتهای تئاتر آنقدر بالا رفته که خیلیها که قبلا به راحتی قادر به پرداخت بهای آن بودهاند، الان مثل من باید بنشینند و چرتکه بیندازند که آیا پولشان به تئاتر میرسد یا خیر. با این حال تئاتر جای خود را دارد و روشن نگه داشتن چراغش بر همه واجب است. پیشنهاد تئاتری این روزهای من نمایش قاتل بیرحم است که در تماشاخانه ایرانشهر اجرا میشود. نویسندهاش هنینگ مانکل و کارگردانش مسعود رایگان است. بازیگرانش هم هومن سیدی، رویا تیموریان، جواد عزتی و ... هستند. نمایش جمع و جور و خوبی است با داستان خوب و بازیهای دلپذیر. هرچند گمانم دیگر روزهای آخر اجرای آن باشد. راستی اگر مشکلات تنفسی دارید دیدن این نمایش را توصیه نمیکنم. چون حین اجرا در یک فضای کوچک و بسته آنقدر دود و بخار میپراکنند که نفس آدم میگیرد. بعدا نگویید نگفته بودی!
ترانه:
ترانههای "ساعت 25 شب" و "داغ" رضا یزدانی
دفعه پیش ترانه "میعادگاه" از آلبوم اخیر رضا یزدانی را پیشنهاد کردم. دوست داشتم این دفعه از یک خواننده و آلبوم دیگر ترانهای پیشنهاد کنم. اما تازگی ها چیز دندان گیری نصیبم نشده. چند ترانهای که از آلبوم تازه فرامرز اصلانی شنیدهام همه معمولی بودند. آلبوم علیرضا قمیشی هم گرچه جا برای صحبت دارد (بیشتر از نظر احساسی و ارتباط پدر و پسری تا از نظر موسیقی) چندان آدم را سرحال نمیآورد. این است که باز میروم سراغ آلبوم ساعت 25 شب. این بار از دو ترانه اسم میبرم. یکی ترانه "ساعت 25 شب" که ترک 4 آلبوم است و به نظرم بهترین ترانه این آلبوم است و دیگر ترانه "داغ" که آخرین ترانه این آلبوم است و هم شعر و موسیقی متفاوت و گیرایی دارد. کلا این آلبوم بهترین آلبوم منتشر شده چند ماه اخیر موسیقی ایران است و همه ترانه هایش بدون استثنا شنیدنی است.
و یک ضد پیشنهاد:
فیلم The Limits of control ساخته جیم جارموش را دیدم که خوشم نیامد. کلا سینمای جارموش سینمای مورد علاقه من نیست. بخصوص این فیلم که بسیار متظاهرانه و بیشتر سمبلیک بود تا یک داستان سر راست و دارای چفت و بست و منطق. با احترام به دوست داران سینمای جارموش من از این فیلم خوشم نیامد و به کسی هم پیشنهادش نمیکنم. نظر من است دیگر!
تا پیشنهادهای بعدی خدانگهدار...
Whatever works:
ساخته وودی آلن. از معدود فیلمهایی است که آلن ساخته و خودش در آن بازی نکرده است. یک فیلم جمع و جور و البته وودی آلنی تمام عیار است. فیلمی شیرین و دوست داشتنی که همان دلمشغولیهای همیشگی آلن، زن و مرد، زندگی و مرگ را در خود دارد. دیدنش لذتبخش است.
کتاب:
کتاب های کوچک انتشارات نیلا
انتشارات نیلا تعداد زیادی از کتابهای خود را با اندازه جیبی و به نام کتاب کوچک منتشر کرده است. اغلب این کتابها داستانهای کوتاه هستند و تعداد صفحاتی زیر 30 دارند. خواندن اغلبشان زیر نیم ساعت زمان میبرد. از همه جور نویسندهای هم در کتابها پیدا میشود. از وودی آلن و سام شپرد تا همینگوی و اینگمار برگمان. ترجمهها هم ،دست کم آنها که من خواندم، خوباند. قیمتها هم ارزان، هرکدام 500 تومان. دیگر چه میخواهید؟
چند وقت پیش که رفته بودم شهر کتاب، ده دوازده تا از این کتابها را خریدم و همهاش شد حدود پنج هزار تومان. برای کسانی که داستان دوست دارند و وقت کمی دارند ایدهآل است. خوبیاش این است که آدم با یک وقت اندک میتواند یک کتاب کامل بخواند.
نمایش:
قاتل بیرحم
گرچه صحنه نمایش از بزرگان خالی است و با اینکه قیمت بلیتهای تئاتر آنقدر بالا رفته که خیلیها که قبلا به راحتی قادر به پرداخت بهای آن بودهاند، الان مثل من باید بنشینند و چرتکه بیندازند که آیا پولشان به تئاتر میرسد یا خیر. با این حال تئاتر جای خود را دارد و روشن نگه داشتن چراغش بر همه واجب است. پیشنهاد تئاتری این روزهای من نمایش قاتل بیرحم است که در تماشاخانه ایرانشهر اجرا میشود. نویسندهاش هنینگ مانکل و کارگردانش مسعود رایگان است. بازیگرانش هم هومن سیدی، رویا تیموریان، جواد عزتی و ... هستند. نمایش جمع و جور و خوبی است با داستان خوب و بازیهای دلپذیر. هرچند گمانم دیگر روزهای آخر اجرای آن باشد. راستی اگر مشکلات تنفسی دارید دیدن این نمایش را توصیه نمیکنم. چون حین اجرا در یک فضای کوچک و بسته آنقدر دود و بخار میپراکنند که نفس آدم میگیرد. بعدا نگویید نگفته بودی!
ترانه:
ترانههای "ساعت 25 شب" و "داغ" رضا یزدانی
دفعه پیش ترانه "میعادگاه" از آلبوم اخیر رضا یزدانی را پیشنهاد کردم. دوست داشتم این دفعه از یک خواننده و آلبوم دیگر ترانهای پیشنهاد کنم. اما تازگی ها چیز دندان گیری نصیبم نشده. چند ترانهای که از آلبوم تازه فرامرز اصلانی شنیدهام همه معمولی بودند. آلبوم علیرضا قمیشی هم گرچه جا برای صحبت دارد (بیشتر از نظر احساسی و ارتباط پدر و پسری تا از نظر موسیقی) چندان آدم را سرحال نمیآورد. این است که باز میروم سراغ آلبوم ساعت 25 شب. این بار از دو ترانه اسم میبرم. یکی ترانه "ساعت 25 شب" که ترک 4 آلبوم است و به نظرم بهترین ترانه این آلبوم است و دیگر ترانه "داغ" که آخرین ترانه این آلبوم است و هم شعر و موسیقی متفاوت و گیرایی دارد. کلا این آلبوم بهترین آلبوم منتشر شده چند ماه اخیر موسیقی ایران است و همه ترانه هایش بدون استثنا شنیدنی است.
و یک ضد پیشنهاد:
فیلم The Limits of control ساخته جیم جارموش را دیدم که خوشم نیامد. کلا سینمای جارموش سینمای مورد علاقه من نیست. بخصوص این فیلم که بسیار متظاهرانه و بیشتر سمبلیک بود تا یک داستان سر راست و دارای چفت و بست و منطق. با احترام به دوست داران سینمای جارموش من از این فیلم خوشم نیامد و به کسی هم پیشنهادش نمیکنم. نظر من است دیگر!
تا پیشنهادهای بعدی خدانگهدار...
اشتراک در:
پستها (Atom)