ترجمه يادداشت تاد مك كارتي بر فيلم زودياك
زودياك شرح مسحور كننده يك قاتل زنجيره اي است. قاتل نفرت انگيزي كه جنايات خود را در مناطق ساحلي آمريكا انجام مي دهد و هرگز به دام نمي افتد. معماي زودياك مثل خوره به جان شخصيت هاي فيلم مي افتد و آنها را فرسوده و خسته مي كند. فيلم از ديد مرداني كه چندين سال از زندگي خود را صرف پي گيري معماي زودياك كرده اند روايت مي شود. توسط آنها و در طول فيلم، اطلاعات شگفت انگيزي در اين باره به بيننده منتقل مي شود. در عين حال ريتم و كشش دراماتيك فيلم همچنان حفظ مي شود.
زودياك بر اساس گزارشات و كتاب هاي "رابرت گري اسميت" ساخته شده است. هنر "ديويد فينچر" در تطبيق فيلم با اين گزارشات است و نشان از بلوغ او در به سرانجام رساندن اين كار دارد. زودياك از نظر ساختار و خط داستان قطعا متفاوت از فيلم "هفت" است. طرفداران هفت ممكن است از نحوه روايت فيلم، همچنين فقدان قطعيت و نتيجه گيري در فيلم نا اميد شوند. اما زودياك، قطعا براي مخاطبان فهيم سينما، عميقا راضي كننده است.
ساختار فيلمنامه زودياك استثنايي است. تسلط "جيمزوندربلت" در انسجام بخشيدن به اتفاقات پيچيده و شخصيت هاي متعدد فيلم، مثال زدني است. با اين حال زودياك آشكارا فيلم "همه مردان رئيس جمهور" را يادآوري مي كند. اين مساله در نحوه روايت خطي و ژورناليستي فيلم تا حضور "ديويد شاير" بعنوان آهنگساز، نمود دارد.
اما حس و حال فيلم زودياك با فيلم همه مردان رئيس جمهور تفاوت دارد. زودياك از نظر زماني طولاني تر است. به دليل داشتن لوكيشن هاي ساحلي از نظر بصري با آن فيلم متفاوت است. همچنين طبقه اجتماعي شخصيت ها در دو فيلم يكسان نيست. ضمن اينكه حجم موسيقي راك در فيلم فينچر بيشتر است. گذشته از همه اينها نوع فيلمبرداري "هريس ساويدس" است كه بسيار روان و چشمگير است. تصاوير فيلم حالتي كهنه و رنگ و رو رفته دارند و به شدت فيلم Boogie Nights را يادآوري مي كنند. در آن فيلم نيز تصويري از كاليفرنياي دهه 70 ارائه مي شود. هر دو اين فيلم ها داراي آن بلندپروازي و بي پروايي هنري هستند كه هر از چند گاه از دل صنعت قدرتمند فيلمسازي سر بر مي آورد.
فيلم در تاريخ 4 جولاي 1969 با قتل دو جوان كه در اتومبيل پارك شده خود نشسته اند آغاز مي شود. پس از آن، فيلم به يك ماه بعد مي رود. وقتي كه قاتل نامه رمزگذاري شده خود را براي سه روزنامه محلي مي فرستد و تهديد مي كند كه اگر نامه او منتشر نشود، او به قتل ها ادامه خواهد داد.
البته او به هرحال به جنايات خود ادامه مي دهد. قربانيان بعدي، زوج جوان و عاشق پيشه اي هستند كه در يك روز آفتابي در كنار ساحل درياچه ناپا به استراحت مشغولند. تصوير اين جنايت در نور شديد روز، خونين و دردناك است. اما اين، آخرين باري است كه جنايتي در فيلم مستقيما نمايش داده مي شود. پس از آن فيلم از ديد كساني دنبال مي شود كه براي يافتن اين قاتل رواني تلاش مي كنند. هرچند تلاش آنها راه به جايي نمي برد.
مانند فيلم همه مردان رئيس جمهور (كه در روزنامه واشنگتن پست مي گذشت)، مكان اصلي زودياك هم دفتر يك روزنامه است. اين بار دفتر روزنامه "سانفرانسيسكو كرونيكل" كه مكاني است كه در آن خبري از احترام و رفاقت نيست. رفتارها خشن و محيط كثيف است. هيچ گزارشگر مونثي هم در آن ديده نمي شود.
از دفتر روزنامه، گزارشگر جنايي، "پل آوري" (رابرت داوني جونيور) كه فردي شيكپوش و البته لاابالي است مسئول گزارشات زودياك مي شود. از سوي ديگر كاريكاتوريست محجوب و تازه وارد روزنامه، "گري اسميت" (جيك گيلن هال) ، بطور غير رسمي خود را با پرونده درگير مي كند. او از رمزهاي ارسالي زودياك به نتايجي دست پيدا مي كند. از جمله اينكه ارتباط عبارت "خطرناك ترين بازي" موجود در رمز را با داستان و فيلمي كه درباره شكار انسان ساخته شده است، در مي يابد.
طرف ديگر ماجرا پليس سانفرانسيسكو است كه شروع به جستجوي قاتل مي كند. بازرس "ديو توسكي" (مارك روفالو) و همكارش بازرس "ويليام آرمسترانگ" (آنتوني ادواردز) مامور پي گيري اين پرونده مي شوند.
علي رغم اينكه زودياك سرنخ هايي را بصورت رمز در نوشته هاي خود و در صحنه جناياتش به جا مي گذارد، پليس پيشرفت چنداني در اين پرونده نمي كند. بيشتر فيلم به تلاش توسكي، آوري و گري اسميت براي كنار هم نهادن سرنخ ها و جستجوي قاتل، اختصاص دارد.
شواهد و مدارك بدست آمده از تحقيقات، توجه پليس را به "آرتور لي آلن" (جان كارول لينچ) جلب مي كند. اومردي تنها و درشت هيكل است كه در پرونده اش، سابقه كودك آزاري نيز وجود دارد. شواهد موجود نشان مي دهد كه او خود زودياك است. از جمله اينكه مارك ساعتش زودياك است و طرفدار كتاب "خطرناك ترين بازي" نيز هست. اما پليس دليل محكمي دال بر جنايتكار بودن او بدست نمي آورد. بنابراين جستجو ادامه مي يابد.
چند سال بعد تب زودياك فروكش كرده و افرادي هم كه به نوعي درگير پرونده زودياك بوده اند، همگي خسته و فرسوده شده اند. بيش از همه آوري است كه تبديل به يك دائم الخمر شده و در گوشه اي به تنهايي زندگي مي كند. بازرس توسكي در اواخر دهه 70 از كار خود بركنار مي شود. همكار او آرمسترانگ هم كه زودتر خودش تصميم به ترك كار گرفته است. تنها گري اسميت است كه همچنان اشتياق خود براي حل معماي زودياك را حفظ كرده و به تلاش ادامه مي دهد. انگيزه ظاهري او نوشتن كتابي درباره زودياك است. در اين راه توسكي نيز او را راهنمايي مي كند.
تحقيقات گري اسميت او را دوباره به آرتور لي آلن بر مي گرداند. رويارويي اين دو در انتهاي فيلم مهيج و نفس گير است. شايد نتيجه گيري گري اسميت تا حدي خوش بينانه به نظر برسد و ناشي از آرزو (يا عقده روحي) او براي پيدا كردن اين قاتل باشد، اما به هر حال با توجه به شواهد ارائه شده، اين نتيجه گيري متقاعد كننده مي نمايد.
ديويد فينچر در زودياك نهايت تلاش خود را نموده كه اگرچه فيلمش لطيف و ملايم نيست، حداقل بيش از حد خشن و وحشيانه نيز نباشد. در عين حال زودياك مانند فيلم هاي پيشين او پركشش و جذاب است.
زودياك يكي از آخرين توليدات بزرگ سينمايي است كه با دوربين Thomson Viper Filmstream فيلمبرداري شده است. به دليل كيفيت و شفافيت دوربين HD و به علت زمان و فضاي فيلمبرداري نماها، حالتي از تيرگي و هواي گرگ و ميش گونه بر فيلم حكمفرما است. گويي فيلم در آخرين ساعات عصر، وقتي كه ديگر هوا رو به تاريكي مي رود فيلمبرداري شده است. اين كيفيت فضا و رنگ فيلم باعث شده كه فرو رفتن تدريجي شخصيت ها در عمق تيرگي و تاريكي محسوس تر باشد.
هيچ تظاهر و خودنمايي تكنيكي در فيلم به چشم نمي خورد. هيچ تلاشي جهت ارضاي غرايز حيواني تماشاگر در فيلم وجود ندارد. هرچه هست فقط فيلمسازي دقيق و حساب شده است و دوربيني كه هميشه در جاي درست خود قرار دارد. يكي ديگر از جلوه هاي خلاقيت فيلمساز، ساخته شدن ساختمان ترانس آمريكا به قصد نمايش گذر زمان است.
"جيك گيلن هال"، بار سنگين بازي در نقش نويسنده كتابي كه فيلم بر اساسش ساخته شده را با شايستگي به دوش كشيده است. گري اسميت يك آدم ساده و بي پيرايه است كه اين سادگي او در تضاد با خشونت و سردي محيط اطرافش نمود بيشتري پيدا مي كند.او با علاقه شخصي در كنار آوري به تحقيق درباره زودياك مي پردازد و اشتياق خود را براي يافتن حقيقت، بيش از هر كس ديگري حفظ مي كند. درنهايت پاداش صبر و بردباري خود را نيز مي گيرد. هرچند كه هزينه گزافي هم بابت آن مي پردازد و زندگي و همسر دوم خود (كلو سويني) را بخاطر اين پافشاري و غرق شدن در معماي زودياك از دست مي دهد.
"رابرت داوني جونيور"، به خوبي اعتياد و احتياجش به الكل و مواد مخدر و سپس بيماري و گوشه نشيني خود را به نمايش گذاشته است. اما "روفالو" جوان، كسي كه به نوعي شخصيت "كلمبو" را تداعي كند، با اينكه لحظات زيادي براي كنش و تصميم گيري دارد اما به نظر مي رسد كه نقش او در فيلم آنطور كه بايد جانيفتاده و شايد هم كوتاه شده است. هيچ وقت در فيلم چنين حسي به بيننده دست نمي دهد كه او همان پليس افسانه اي است كه منبع الهام شخصيت استيو مك كوئين در بولت، كلينت ايستوود در هري كثيف (كه خود بر اساس جنايات زودياك ساخته شده) و شخصيت مايكل داگلاس در فيلم خيابان هاي سانفرانسيسكو، بوده است.
بازي ها از نقش هاي اصلي گرفته تا كوچكترين نقش ها بدون نقص اند. "برايان كاكس" در نقش "ملوين بلي" مانند جواهري مي درخشد. نقش آفريني "چارلز فليشر" در نقش عشق فيلم مرموز كه بايكي از مظنونين احتمالي آشنا است، همچنين "فيليپ بيكر هال" در نقش متخصص دستخط و از همه مهم تر "لينچ" در نقش مظنون اصلي تاثيرگذار و به يادماندني است.
اما چشمگيرترين وجه زودياك، تصويري است كه فيلم از حال و هواي محيط اداري و فضاي كاري سانفرانسيسكو در 35 تا 40 سال پيش ارائه كرده. اين تصوير با دقت تمام خلق شده و تقريبا بدون نقص است. از اين جهت مي توان اين فيلم را سندي از آن زمان محسوب نمود. قبلا در فيلم ها تصويري كه از اين دوران ارائه شده بود عموما چيزي نبود جز نمايش تحريف شده هيپي ها و مشتي نشانه هاي سطحي. اما آنچه در زودياك ارائه شده تصوير حقيقي همان شهري است كه مردم در آن زندگي و كار كرده اند و از آن روزگار به ياد مي آورند. از اين رو كلاه خود را به احترام همه كساني كه در ساختن اين تصاوير نقشي داشته اند بر مي دارم. به خصوص طراح صحنه (دونالد گراهام برت)، طراح لباس (كيسي استورم) و چهره پرداز فيلم. شايد تنها گاف فيلم، وجود مسير الماس (diamond lane : خطوط ويژه و مسيرهايي كه براي استفاده هاي خاص در زمان هاي ترافيك در خيابان و بزرگراه ها به كار مي روند) در خيابان است كه در دهه هفتاد هنوز به وجود نيامده بود.
در پايان اشاره اي هم به كار "ديويد شاير" و موسيقي او كه يكي ديگر از امتيازات فيلم است مي كنم. موسيقي زودياك با مضمون و حس فيلم در تك تك نماها هماهنگ است. قطعه Hurdy Gurdy Man ساخته دوناوان كه چند بار در فيلم به گوش مي رسد، نيز آن را كامل مي كند.
۱۳۸۶ مهر ۳, سهشنبه
گرگ و ميش
۱۳۸۶ شهریور ۲۵, یکشنبه
شعبده بازیگری
رضا كيانيان بين بازيگران سينماي ايران، تنها كسي است كه بازيگري را تحليل مي كند و در اين باره مي نويسد و به قول خودش آن را تئوريزه مي كند. شايد بدانيد كه او چندين كتاب درباره بازيگري دارد كه يكي از آخرينهايش كتاب "شعبده بازيگري" است كه اخيرا خواندنش را تمام كرده ام. اين كتابي است كه خواندنش را به همه دوست داران بازيگري توصيه مي كنم.
اصولا خوب يا بد بازي كردن از موضوعاتي است كه ذهن من را به خود مشغول مي كند. به نظرم درك اينكه يك نفر خوب بازي كرده با نه كار سختي است. جالب اينكه تقريبا همه به خودشان اجازه مي دهند كه راجع به بازي يك بازيگر در فلان فيلم نظر بدهند. به نظرم براي اغلب آدمها اين قضيه آنقدر كه من فكر مي كنم پيچيده نيست. همين كه بازيگري خوب گريه كند يا بخندد و كلا تماشاگر را تحت تاثير قرار دهد او را بازيگر خوبي در نظر مي گيرند.
رضا کیانیان می گوید که تماشاگر پیش از رفتن به سینما درباره فیلم پیش داوری هایی دارد. از آنجایی که اغلب، تماشاگر با بازیگران هم آشنا است در مورد نحوه بازی بازیگران و ایفای نقش ها هم دارای ذهنیت است. حال اگر بازیگر بتواند مطابق ذهنیت از پیش شکل گرفته تماشاگر بازی کند، بازی اش خوب به نظر می آید ، وگرنه تماشاگر بازی اش را دوست نخواهد داشت. کیانیان خود را بازیگری می داند که عمدا از ایفای نقش هایی که تماشاگر با آنها آشنا است و آنها را پذیرفته طفره می رود. زیرا برای او کشف دنیاهای تازه است که لذت بخش است.
تم اصلي كتاب رضا كيانيان سبك بازي فاصله گذارانه او است. اينكه او ، يكي شدن با نقش و زندگي كردن با نقش را كه خيلي از بازيگران مدعي آن هستند كم و بيش رد مي كند و مي گويد كه بازيگر همانطور كه اسمش رويش است. بازي مي كند و نقش را تنها روایت می کند و آن را زندگي نمي كند. بازيگر بايد بدن و دو چشم خود را در اختيار نقش بگذارد. ولي هميشه با يك چشم سوم مراقب نقش باشد. و اين سبك بازيگري رضا كيانيان است. او مثال هاي جالبي هم مي آورد. از جمله در اين باره كه نقش همه چيز نيست و حضور بازيگر هم روي پرده اهميت دارد مثال جالبي مي آورد. در فيلم فرانكشتين مري شلي كه در آن رابرت دنيرو نقش فرانكشتين را بازي كرده گريمش آنقدر سنگين بوده كه به جز چشم ها، هيچ چيزي از رابرت دنيرو قابل تشخيص نبوده. در آن فيلم كارگردان روي صورت گريم شده دنيرو، آن خال معروف را بازسازي مي كند كه تماشاگر يادش نرود اين كه مي بيند رابرت دنيرو است.
از ديگر ويژگي هاي رضا كيانيان، اين است كه بر خلاف بسياري از بازيگران، او بيشتر بر دانسته هاي خود اتكا مي كند تا بر تحقيق. از جمله در فيلم خانه اي روي آب او مابه ازاي حقيقي شخصيتش را نديده و در گاهي به آسمان نگاه كن، او به عمد، كتابي را كه فيلم از آن اقتباس شده نخوانده. چرا كه او را و ذهنيت او را محدود مي كرده. رضا كيانيان معتقد است كه چشم بازيگر دزد است و هرچه مي بيند به خاطر مي سپارد و بايگاني مي كند تا در زمان لازم آنها را بازيابي كند و به كارشان بندد. همچنين او معتقد است كه براي اجراي يك نقش لازم نيست كه حتما آدم دقيقا آن را تجربه كرده باشد. بلكه بايد براي رسيدن به حس مورد نظر به وقايع مشابه و هم جنس كه قبلا برايش رخ داده رجوع نمايد. او معتقد است حتي اگر بايد در فيلم مرتكب قتل شود مي تواند از تجربيات و حس هاي بايگاني شده خود براي درك و شناخت روحيات نقش استفاده نمايد.
رضا كيانيان براي تماشاگر بازي نمي كند. بلكه براي لذتي كه خودش از بازي مي برد، بازي مي كند. به همين دليل است كه نه خود را بدهكار تماشاگران مي داند و نه طلبكار. رويه اش در نوشتن هم همين طور است. او نمي نويسد كه كتاب نوشته باشد. بلكه براي نظام مند شدن فكر خود مي نويسد و تماشاگر را هم در نوشته هايش شريك مي كند.
او معتقد است در ايران شعر بر علم مقدم است. آدم ها به جاي تحليل علمي ، گنده گويي مي كنند. بيشتر مداح داريم تا دانشمند و عالم. نه از كل به جزء مي رسيم و نه از جزء به كل . بلكه از كل به كل مي رسيم. نوشتن رضا كيانيان و تلاش او براي رسيدن به يك نگاه علمي و نظام مند از بازيگري، تلاشي است جهت رفع اين نقيصه.
علاقمندان بازیگری کتابش را بخوانند، ضرر نمی کنند.
درضمن نقل قول هايي كه از كتاب رضا كيانيان در اين نوشته كرده ام، نقل معني است و نه عين عبارات.
من و تو
ايراني، آمريكايي، آفريقايي، فرانسوي، افغاني، ترك، اصفهاني، تهراني، رشتي، مسلمان، مسيحي، يهودي، ريشو، سيبيلو، شش تيغه، كراواتي، كت و شلواري، جين پوش، چادري، شلوغ، منزوي، تودار، خوش مشرب، جنتلمن، جواد، بداخلاق، مهندس، دكتر، قصاب، شوفر، بنا، فوتباليست، هنرپيشه، اصغر، جعفر، حسن، كامبيز، كورش، بابك، داريوش، ارسلان، جلال، صمد، غلام.......
متاسفم
بيش از آنكه بخاطر اين كاريكاتور متاسف باشم، از اين هموطنان به اصطلاح غيور خودم متاسفم. حقا كه از ماست كه بر ماست.
۱۳۸۶ شهریور ۱۸, یکشنبه
یادداشتی بر Ratatouille
ترجمه یادداشت راجرابرت بر فیلم انیمیشن راتاتویی
براي تعداد زيادي از فيلم هاي انيميشن، دنباله ساخته شده است كه از مهمترين آنها مي توان "شرك" را نام برد. اما "راتاتويي" به كارگرداني "براد برد" اولين آنها است كه براي ديدن دنباله اش اشتياق دارم. قهرمان اين انيميشن ، موش صحرايي كوچكي به نام "رمي" است و آنقدر دوست داشتني، مصمم و نابغه هست كه دوست دارم بدانم حالا كه بر قله آشپزي فرانسوي ايستاده، در قسمت هاي بعد چه اتفاقي برايش خواهد افتاد. به نظرم تلاش او فقط براي رسيدن به مقام نيست.
رمي عضو يك خانواده بزرگ موش هاي صحرايي است كه ميان قوطي هاي آشغال در فاضلاب هاي حومه پاريس زندگي مي كنند. همانطور كه از يك موش صحرايي انتظار مي رود. پدر رمي،جانگو، دستور مي دهد كه "آشغالهاتان را بخوريد". او يك پدر با محبت است. موش ها از خانه دنج خود در سقف آشپزخانه يك خانه روستايي رانده مي شوند و با جريان سيل در فاضلاب روان مي شوند. اين صحنه ها براي بينندگاني در حال نمايش است كه همه از موش صحرايي متنفر هستند ( كسي هست كه ادعا كند از موش صحرايي خوشش مي آيد؟).
آنها كه در مكتب ويكتورهوگو دانش آموخته اند، مي دانند كه ژان والژان در بينوايان به اين دليل صيد خوبي نصيبش شد كه مي دانست گنداب، هميشه رو به سرازيري دارد. موش صحرايي ما،رمي، هم با همين تفكر در رودخانه خود را مي شويد و پاك مي شود. در حالي كه نگاهش به معروف ترين رستوران فرانسه است و اين رستوراني است متعلق به آگوست گوستو، نويسنده كتاب پرفروش "همه مي توانند آشپزي كنند" (Anyone Can Cook). نكته قابل توجه اين است كه اين عنوان در فيلم بصورت انگليسي نمايش داده شده است نه فرانسوي. شايد به اين دليل كه انگليسي، زباني است كه همه با آن آشنا هستند. شايد عنوان كتاب را مي شد چنين نيز در نظر گرفت: همه مي توانند بهتر از آنكه انگليسي حرف بزنند آشپزي كنند (Anyone Can Cook Better than the english).
رمي (با صداي پيتون اوزوالت) داراي ذائقه خوب و بيني حساس است و به همين دليل هميشه او را خاص (مقدس يا از سوي ديگر وصله ناجور) به حساب مي آورند. حالا او در اطراف آشپزخانه گوستو پرسه مي زند. متاسفانه وقتي كه آنتون اگو (پيتر اتول)،منتقد غذايي هيولاصفت، نقد زيانبار خود را درباره آخرين غذاي رستوران گوستو منتشر مي كند، سرآشپز از شدت غم مي ميرد و مديريت آشپزخانه به دست اسكينر (يان هولم) كوتوله مي افتد. پست ترين شخص در آشپزخانه نيز، لينگويني (لو رومانو) برادرزاده گوستو است كه بايد استخدام شود و به ساده ترين كار كه شستن ظرف ها است گمارده مي شود.
لينگويني و رمي يكديگر را ملاقات مي كنند. به هر ترتيب، با هم ارتباط برقرار مي كنند و به يكديگر اعتماد مي كنند. هنگامي كه سوپ افتضاحي كه لينگويني پخته با چاشني هاي رمي خوشمزه مي شود، تيم آنها شكل مي گيرد. رمي در كلاه لينگويني پنهان مي شود و كنترل حركات لينگويني را با كشيدن و حركت دادن موهاي لينگويني (مثل يك فرمان) به دست مي گيرد. اين دو به كمك هم، پاريس را به حيرت وا مي دارند.
همه چيز با يك فرض مشكوك آغاز مي شود و به يك پيروزي در عالم انيميشن، كمدي، تخيل و البته انسانيت مي انجامد. دوست داشتني ترين خصلت رمي فروتني و كم رويي او ،حتي بعنوان يك موش صحرايي، است. او بدنش را به عنوان زباني بسيار رسا به كار مي گيرد. به نظرم بسياري از شخصيت هاي انيميشن بوسيله اشارات سمبلیک ساده با هم ارتباط برقرار مي كنند. اما رمي مجموعه اي از ژست هاي فرانسوي و معاني حركتي و فيزيكي را به كار مي گيرد. آيا مليت ديگري وجود دارد كه بيش از فرانسوي، با حركت انگشت و بالا بردن ابرو عبارتي به پيچيدگي "من هر كاري از دستم ساخته باشد براي شما انجام خواهم داد موسيو، اما همانگونه كه مي بينيد من فقط دو دست دارم و زمانه اي كه در آن زندگي مي كنيم اجازه انجام دادن چنين درخواست هاي تجملاتي را نمي دهد" را برساند.
"براد برد" و تهيه كننده اجرايي اش "جان لستر" آشكارا رهبري جهان انيميشن را در دست گرفته اند. "برد" همان كسي است كه قبلا The Incredibles را ساخته. اما آنچه كه كار او را متمايز مي كند انيميشن شگفت انگيز "غول آهني" (The Iron Giant) است كه در آن يك آدم آهني، به همان زيركي، نجابت و باورپذيري "رمي" است. نگاه "براد برد" به جزئيات مثال زدني است. تقريبا همه وسايل و ادويه جات و غذاها در آشپزخانه، ملموس و باور پذير است. اگر رمي ميزبان برنامه تلويزيوني به نام "هر موش صحرايي مي تواند آشپزي كند" (Any Rat Can Cook) باشد، من هرگز كانال تلويزيون را عوض نخواهم كرد.
مطمئنا "راتاتويي" يكي از بهترين فيلم هاي امسال است. هربار كه يك انيميشن به موفقيت مي رسد، باز به اين فكر مي افتيد كه انيميشن ها فقط براي كودكان نيست بلكه براي همه اعضاي خانواده است. حتي گاهي بزرگ ترها، خودشان به ديدن آن مي روند. نه بچه ها.
۱۳۸۶ شهریور ۱۶, جمعه
وبلاگ بنویسیم؟
وبلاگ نوشتن از این جهت برای من خوب بود که بعد از یک دوره رخوت، مرا به فعالیتی هرچند اندک واداشت. که به هرحال خود را مجبور کرده ام هفته ای چند خط از این ور آن ور دست و پا کنم و وبلاگم را سرپا نگه دارم. از فیلم هایی که دیده ام، آدم هایی که دوست دارم، کتابها و اتفاقات حرف زده ام. به هرحال فعال تر از قبل بوده ام و این خوب است. اما الان بعد از یک سال به این هم فکر می کنم که با نوشتن در این وبلاگ به کجا می خواهم برسم و چه هدفی دارم. بعد از این مدت که کم هم نبوده، هنوز خوانندگانم از همین چند نفر دوستان نزدیکم فراتر نرفته. دوستانی که احتمالا از سر لطف ،شاید هم بخاطر اینکه مرا می شناسند و نظرات من به این شناخت کمک می کند، به وبلاگم سر می زنند. البته به نظر خودم تک و توک مطلب درخور توجه هم نوشته ام که ممکن است نظری جلب کرده باشد. اما برآیند همه اینها بعد از یک سال همین چند نفر بازدید کننده است و بس. بارها گفته ام که هدف من جلب بازدید کننده نبوده و به اصطلاح به خاطر کوزه به سرها نوشته ام. اما از بازدید کننده بیشتر خوشحال می شوم. منظورم البته بازدید کننده های دائمی است و نه آدم های گذری.
نوشتن در وبلاگ مثل انداختن برگ در جوی آب است. هر مطلب که می نویسی مطالب قبلی ات را می فرستی دورتر و خارج از دسترس تر. همیشه آنچه دیده و خوانده می شود آخرین مطالب تو است. هرچند همه مطالب آرشیو می شوند. اما در این گرفتاری آدم ها و کمی وقت، چه کسی به سراغ آرشیو نوشته های آدم می رود؟ عملا آنچه قبلا نوشته ای می شود خاطره. با این اوصاف آیا بهتر نبود که وقت و انرژی خود را روی یک موضوع متمرکز می کردم و به جای پراکنده نویسی، یک سلسله نوشته مرتبط و موضوع محور فراهم می کردم که می شد به صورت یک پرونده پر و پیمان ارائه کرد که هم برای آدم بماند و هم توسط دیگران قابل استفاده تر باشد. شاید بصورت یک کتاب. مثل کاری که رضا کیانیان در مورد بازیگری انجام می دهد.
به نظرم موضوع محور کار کردن بهتر از پراکنده نویسی است. اما در مورد نحوه انتشار باید گفت که وبلاگ و اصولا نشر اینترنتی مطلب به نسبت نشرهای سنتی مزایا و معایبی دارد.
مهمترین مزیت های نشر اینترنتی را شاید بتوان این ها برشمرد:
1- سادگی: راه اندازی وبلاگ نه مجوز می خواهد و نه هیچ دردسر خاصی دارد. نه هزینه کاغذ دارد و نه چاپ. کافی است یک account بسازی و یک template برای وبلاگت انتخاب کنی و بسم الله. هر چه می خواهد دل تنگت بگو.
2- دسترسی گسترده: مطلبی را که همین الان نوشته ای را هر کس در هرکجای دنیا می تواند بلافاصله ببیند.
اما مزایای نشر سنتی (کتاب و تا حدی مطبوعات) :
1- انتخابی بودن: برای خرید کتاب به کتابفروشی می روید و با توجه به سلیقه خود، کتابی را که دوست دارید و مطابق میل تان است انتخاب می کنید. این حسن است که کتاب مورد علاقه خود را برای خواندن انتخاب می کنید. به علاوه بدین شکل نوعی تعهد هم نسبت به خواندن کتاب در شما ایجاد می شود. چرا که برای آن پول پرداخت کرده اید. اما در وب به همان راحتی که صفحه ای را باز می کنید، آن را می بندید. بخصوص اگر تصادفی توسط جستجو به صفحه ای رسیده باشید، شاید بیش از یک نیم نگاه هم به صفحه وب، نیندازید.
2- امکان بسط موضوع و تحلیل در کتاب: معمولا یک وب گرد حوصله زیاد خواندن ندارد. اما کسی که کتابی را برای خواندن به دست می گیرد، با توجه به تعداد صفحات کتاب و موضوع کتاب، این فرض را از ابتدا پذیرفته که درباره مطلب هرقدر طول و تفصیل که نویسنده مورد نظرش بوده را بخواند.
3- موضوع محوری: اصولا نوشتن حول یک موضوع مشخص به نوشته عمق می دهد. نمی گویم که نمی شود در وب، موضوع محور بود. همانطور که می دانید بسیاری از وبلاگ های موجود ، موضوعی اند. اما بطور کلی عرف وبلاگ نویسی این است که حتی اگر درباره یک موضوع می نوییسید، هر مطلب معمولا باید مستقل از سایر مطالب باشد و حتی المقدور نیز مختصر و مفید باشد که خواننده به سرعت مطلب را بگیرد و برود.
4- اعتبار: انتشار کتاب برای نویسنده اش موجب اعتبار و افتخار است. اما نوشتن وبلاگ هیچ اعتبار خاصی برای نویسنده در پی ندارد. شاید این مساله به دلیل این است که وبلاگ نویسی ساده و بی دردسر است و این روزها همه وبلاگ می نویسند. مثل اینکه همه غذا می خورند.
به نظر من با توجه به آنچه گفتم شاید بهترین کار این باشد که آدم به هر دو این روش های نشر، نظر داشته باشد که از مزایای هر دو بهره مند شود. از سوی دیگر بهتر است آدم با یک موضوع مشخص بنویسد. موضوع محوری هم به خود آدم و هم به وبلاگ او تشخص می دهد. به علاوه آدم برای نوشتن حول یک موضوع مشخص باید بیشتر بخواند و بیشتر تحقیق کند و در آن موضوع مورد نظر صاحب دانش شود.
عاقبت ترانه
اغلب وقتي از آدم هاي پا به سن گذاشته و ميان سال در مورد خواننده هاي مورد علاقه شان مي پرسم اين اسامي را مي شنوم: دلكش، مرضيه، بنان، ويگن و خوانندگاني از اين دست. من هيچ وقت به اين خوانندگاني كه اسم بردم چندان جذب نشده ام. طبيعي هم هست. نسل من ترانه هاي ديگري شنيده و با صداهاي ديگري به قول معروف حال كرده. يادم است وقتي سنم كمتر بود، تمايلم بيشتر به خوانندگان جوان تر آن موقع مثل اندي و كورس و سياوش بود. وقتي كه بزرگ شدم سليقه ام هم تا حدودي عوض شد و رفتم به سراغ گوگوش، سياوش قميشي،فرهاد، داريوش، ابي و خوانندگان اينچنيني. الان هم كم و بيش همين دلبستگي ها را دارم.
چندي است كه احساس مي كنم ترانه ايراني دارد به سمتي مي رود كه من را پشت سر مي گذارد. مدت ها است از خوانندگاني كه دوست دارم آلبوم جديد نشنيده ام. برعكس تمام بازار موسيقي پر است از ترانه هايي كه شك دارم اسم خیلی هایشان را بتوان ترانه گذاشت. چه آلبوم هايي كه از آن ور آب مي آيد و چه موسيقي زير زميني و رو زميني مملكت خودمان. اغلب ملودي ها چيزي نيست جز تقليد ملودي هاي موفق خارجي و داخلي. بيشترشان هم شعر آنچناني ندارند و فاقد خلاقيت و حس اند. معمولا هم دارند در اشعارشان به اين و آن بد و بيراه مي گويند و جملات به اصطلاح روزمره به كار مي روند. اين موسيقي با ريتم هاي اغلب تند و تكنو تاريخ مصرفشان يكي دو روز و چند تا مهماني بيشتر نيست. بعيد مي دانم هيچ يك از آنها ماندگار شوند.
نمي دانم . شايد من هم قديمي شده ام و ديگر موسيقي امروز را درك نمي كنم. شايد هم واقعا اين موسيقي ما است كه دارد به قهقرا مي رود.
اما همچنان ترانه برايم حرمت دارد. هنوز كساني هستند كه منتظر شنيدنشان باشم. گوگوشي هست كه هرچند فاصله بسيار با دوران اوج خود در قبل از انقلاب دارد، اما هنوز و هميشه خوشرنگ ترين و ناب ترين صداي ترانه ايران متعلق به او است. سياوش قميشي، خداوند ملودي هاي حيرت انگيز با صدايي جادويي اش، شايد بهترين هنرمند امروز ترانه ايران است. ابي ، داريوش، فرامرز اصلاني هستند و تك و توك نو آمدگاني كه هنوز واقعا ترانه مي سازند.