۱۳۸۶ آبان ۹, چهارشنبه

از مرگ حرف نزنيد

بزرگي گفته
از مرگ حرف نزنيد، مسافران، آينه دار مي آيند.

آن طرف مرگ

خودمان را به كوچه علي چپ زده ايم. انگار نه انگار كه به زودي خواهيم مرد. مثل بچه اي كه در اتاق تاريك تنها مانده و براي اينكه نترسد، سرش را با اسباب بازي هايش گرم كرده. اما زندگي پر از نشانه هاي مرگ است كه گاه و بي گاه بر آدم ظاهر مي شوند. سفيدي شقيقه ها، درد چشم و شانه و كمر كه ديگر دارد مزمن مي شود. ضربان نامنظم و فشاري كه تا از آن غافل مي شوي بالا مي رود. مهمتر از همه اطرافياني كه تپ و تپ مي افتند و مي ميرند. خلاصه بايد آماده بود. مرگ خواهي نخواهي سر مي رسد. رحم و مروت هم ندارد. كوچك و بزرگ هم نمي شناسد.
چندي پيش اينگمار برگمان بزرگ مرد. كسي كه مرگ تم اصلي فيلم هايش بود. او حتي مرگ را به شطرنج دعوت كرد. با اين حال مي دانست كه برنده اين بازي كيست. او هم از كساني بود كه از مرگ مي ترسيد و با آن جنگيد. اما عاقبت حريف مرگ نشد.
لحظه مرگ ، لحظه سخت و غريبي است. باورش سخت است اما هركسي آخرين كاري كه در زندگي بايد انجام دهد، رويارويي با اين لحظه است. مرگ، خطي است كه آن طرفش پيدا نيست.
مرگ پايان اين همه نوشتن ها، خواندن ها، ديدن ها و ساختن ها است. انگار پله پله از آسمانخراشي بالا روي و وقتي به بالا رسيدي. كسي يقه ات را بگيرد و مثل يك ته سيگار پرتت كند پايين.
دين مي گويد كه وقتي به بالاي آسمانخراش رسيدي، اين تنها جسمت است كه از بالاي آسمانخراش به پايين ول مي شود. اما روحت همچنان بالا مي رود و به معبود مي پيوندد. اين هم چندان خوب نيست، چون اگر روح من به چيزي ديگر بپيوندد باز هم من نيست مي شوم و فرقي به حال من نمي كند.
راستي بعداز مرگ من اين وبلاگ چه مي شود؟

قلم

دوستي مي گفت " قلم خوبي داري" . گفتم كدام قلم؟ با كي برد مي نويسم. البته از حق نگذريم كي برد خوبي است. صداي خوشي دارد. تلق تولوق كه مي كند آدم نوشتنش مي آيد.

جوگير مي شويم

ايراني جماعت هميشه به جاي عقل و برنامه ريزي، با احساسش زندگي و كار مي كند. موتور حركت ما ايرانيان هم يك چيز است و بس: جوگير شدن.

مولانا:
امسال سال مولانا است. بسياري كشورها براي او و انديشه ها و اشعارش بزرگداشت گرفته اند.
در ايران هم اين روزها همه جا حرف، حرف مولانااست: راديو، تلويزيون، روزنامه ها. خوانندگان اشعار او را مي خوانند. نويسندگان درباره اش قلم مي زنند. حتي بي هنران و نفهمان هم براي اينكه كم نياورند، مولوي شناس شده اند.
نمي دانم در اين هفتصد سال، مولانا كجا بوده؟ تا گفتند كه سال، سال مولانا است تازه يادمان افتاده كه چنين شاعري هم داشته ايم. البته احتمالا بخشي اش به اين دليل است كه مبادا كسي به ايراني بودن مولوي شك كند و مليت ديگري را به او بچسباند. باز جاي تشكر دارد كه برخلاف اين همه آثار فرهنگي و هنري و تاريخي ملت ما كه به تاراج رفت و آب هم از آب تكان نخورد، لااقل براي اين يكي دل مي سوزانند. اما مطمئن باشيد اين نيز موقتي است. تب و تاب مولانا كه بخوابد، دوباره مولانا از جامعه كنار مي رود و ديگر ياد مولانا و اسم مولانا برده نخواهد شد مگر در سينه ايرانيان حقيقي. جايي كه مولانا در اين هفتصد سال گذشته زندگي كرده بود.

زمين لرزه:
بعد از هر زلزله ويرانگر، تا مدتي همه جا از مقاوم سازي ساختمان ها، چگونگي مقابله با آن و آموزش و فرهنگ سازي زلزله سخن گفته مي شود. اما بعد از چند ماه همه چيز فراموش مي شود تا زلزله ويرانگر بعدي بيايد و باز همان حرف ها در مورد مقاوم سازي و پيش گيري و غيره.
البته مهم هم نيست. جان آدميزاد چه ارزشي دارد؟ چيزهاي مهم تري در اين سرزمين هست كه پرداختن به آنها اولويت دارد.

كار:
مديرعامل مان گفته كه فلان كار را بكنيم و بودجه و امكانات هم در اختيارمان قرار مي دهد. ما هم به اين در و آن در مي زنيم كه آن كار را به سرانجام برسانيم. مناقصه برگزار مي كنيم. جلسه مي گذاريم. قرارداد مي بنديم و كار را شروع مي كنيم.
دو روز بعد ديگر نه مدير يادش است كه چه گفته و نه ما ديگر حوصله و انگيزه اي داريم. تنها مي ماند يك قرارداد نصفه و نيمه و كاري كه به هيچ جا نرسيده و پول و نيروهاي بلاتكليفي كه بين زمين و هوا رها شده اند. چه اهميت دارد. امروز مديرعامل كاري ديگر مي خواهد.

كشور داري:
اين يكي را اجازه بدهيد بي خيال شوم. خودتان با سليقه خودتان يك مثال بياوريد.

نمونه فراوان است. كافي است به دور و بر خود نگاهي بيندازيد.
ما ايراني ها روي يك نمودار سينوسي شكل زندگي مي كنيم. همه اش بالا و پايين مي رويم. اما برآيند همه بالا و پايين رفتن هايمان همان صفري است كه از اول بوده. البته با وجود پيش رفتن هاي ديگران، اين صفر روز به روز دارد گنده تر مي شود.

يك داستانك : سنتوري 2

دكترها گفته اند سرطان دارم. قطع اميد كرده اند. گفتند اين چند ماه آخر را بهتر است خوش بگذرانم. هرچه خواستم بخورم و هرجا مي خواهم بروم. البته سفرهاي طولاني و خسته كننده ممكن است برايم خطر داشته باشد. اما عيب ندارد. شايد ديگر فرصتي نباشد.
ديروز دكتر ازم مي پرسيد كه چه آرزويي دارم. جايي هست كه بخواهم ببينم و كاري هست كه بخواهم بكنم؟ گفتم كه "درحال حاضر يك آرزو دارم. اينكه فيلم سنتوري را ببينم". پرسيدم "آيا تا مرداد زنده مي مانم؟" دكتر گفت "حتما!"
***
بالاخره مجبور شدند صداي محسن چاوشي را حذف كنند. به جاي او خود رادان ترانه ها را خوانده است. مي گويند با كامپيوتر صداي او را به صداي چاوشي نزديك كرده اند. خدا را شكر كه به هرحال مشكل فيلم حل شد. خوشحالم. برايم چندان مهم نيست كه چه كسي ترانه ها را مي خواند. فقط دلم مي خواهد خود فيلم را ببينم.
***
تا دو سه روز آينده فيلم اكران مي شود. در پوست نمي گنجم. دكترها مي گويند سرطان پيشرفت كرده. اما خودم چنين حسي ندارم. خيلي بهترم. شب و روز خواب سنتوري مي بينم و در خيالم تصاوير فيلم را كه در كليپ هاي پشت صحنه آن ديده ام، دوره مي كنم. به هركس كه مي بينم مژده اكران سنتوري را مي دهم. دوستانم كه تبليغات سنتوري را در شهر ديده اند، با تماس و پيام، به من تبريك مي گويند. حال خوبي دارم.
***
بالاخره اتفاقي كه از آن مي ترسيدم افتاد. اما دلم روشن است. حتما مشكل حل مي شود. سنتوري پروانه نمايش دارد. مي گويند شايد عيد فطر نمايش داده مي شود.
***
فعلا سنتوري بي سنتوري. گفته اند شرايط، براي اكران چنين فيلمي مناسب نيست.
***
مي خواهم سنتور ياد بگيرم. دكترها مي گويند ديگر وقتي براي اين كارها ندارم. اين روزهاي آخر را بايد به فكر كارهاي مهم تري باشم. گوشم بدهكار نيست. كاري مهم تر از اين براي من وجود ندارد. خسته ام از دكتر و دوا و بيمارستان. مي خواهم كاري بكنم.
***
يك سنتور خريده ام. معلم سنتور هر روز صبح يك ساعت درسم مي دهد. يكي دو ساعت طول مي كشد تا آنچه را معلم درس داده خوب بزنم. بعد از آن هم براي خودم دنگ دنگ مي كنم. نت ها را يكي يكي مي زنم و به صدايشان گوش مي كنم. چيزهايي ميزنم و با آن آرام زمزمه مي كنم: "رفيق من سنگ صبور غمهام به ديدنم بيا كه خيلي تنهام"
***
از اتاق بيرون نمي روم. چيزي نمي خورم. مادرم نگران است. غذا را با سيني به اتاقم مي آورد. چند ساعت بعد همانطور دست نخورده برش مي گرداند. گرسنه ام نيست.
***
ديگر معلم سنتور نمي آيد. پدر و مادرم از او خواستند كه ديگر نيايد. اما من همچنان روز و شبم را با سنتور مي گذرانم. گاهي سرم گيج مي رود. دست هايم جان ندارند. اما از رو نمي روم. صبح مادرم آمده بود و نصيحتم مي كرد. مي گفت "پسرم، رضا جان. با اين كارها كه فيلم نمايش داده نمي شود. بايد غذا بخوري و به فكر خودت باشي." گفتم "من رضا نيستم. من علي سنتوري ام".
***
شب پدرم آمد كه وقتي خوابم، سنتور را ببرد. من بيدار شدم و خواستم جلويش را بگيرم. اما مرا به كناري هل داد و سنتور را با خودش برد. هرچه التماس كردم كارگر نشد. تا صبح آنقدر ناله كردم تا از حال رفتم.
***
در بيمارستانم. دكتر بالاي سرم است. ظاهرا اوضاع من نگران كننده است. مادرم گريه مي كند. به پدرم نگاه مي كنم. غصه دار است. از دستش ناراحت نيستم.
***
نيمه شب بيدار مي شوم. هنوز در بيمارستانم. مادرم روي مبل، نشسته خوابش برده است. سرمي را كه به دستم است، جدا مي كنم. آرام، جوري كه مادرم بيدار نشود از تخت بلند مي شوم و از اتاق بيرون مي روم. خودم را به پله ها مي رسانم و به سمت طبقه پايين حركت مي كنم. در طبقه همكف نگهباني كنار پله نشسته است. براي رسيدن به در خروجي هم بايد از جلوي كلي نگهبان و پرستار رد شوم. از خير بيرون رفتن مي گذرم. دوباره از پله ها بالا مي روم و طبقات را يكي يكي طي مي كنم. سرم گيج مي رود. به زمين مي افتم و جان مي دهم.
***
در برزخم. كنار چند روح ديگر نشسته ام. از تلويزيون كوچكي، براي منتظران، فيلم سنتوري پخش مي شود.

۱۳۸۶ مهر ۲۶, پنجشنبه

ماشين حفاري 600 تني در زير زمين لاس وگاس

ترجمه يادداشت راجر ابرت بر فيلم "سيزده مرد اوشن"

ژانر سرقت در سينما بصورت كلاسيك خود، از نظر نحوه روايت، داراي قواعدي است. هميشه در اينگونه فيلم ها ابتدا، يك مكان بعنوان يك دژ تسخير ناپذير به تماشاگر معرفي مي شود. اين مكان مي تواند يك كازينو، يك موزه يا جايي از اين دست باشد. در مرحله بعد ما با چند نفر آشنا مي شويم كه گرد هم آمده اند و هدفشان نفوذ به اين مكان است. سومين مرحله به توصيف استحكامات و امكانات امنيتي و دفاعي محل مورد نظر مي پردازد. در آخر نيز توسط سردسته گروه يك فكر بكر و نبوغ آميز براي نفوذ، طرح مي شود و به هر يك از اعضاي گروه وظيفه اي محول مي گردد. بدين ترتيب هركس مي داند كه چه بايد بكند و چگونه آن را انجام دهد. معمولا اين نقشه بطور سربسته و مختصر و مفيد به تماشاگر ارائه مي شود. از اين پس همه چيز در سكوت و تعليق پيش مي رود و در اين راه وظيفه تماشاگر است كه خودش كم كم پي به اجزاي حساب شده اين نقشه ببرد و سر از ماجرا ها و چرايي آنها در آورد.
اما فيلم هاي مدرن اين ژانر از جمله فيلم "سيزده مرد اوشن" استيون سودربرگ خود را از ارائه چنين شرح و تفصيل هاي خسته كننده اي معاف مي دانند. اين فيلم ها اغلب كنش ها و رفتار شخصيت ها را به نمايش مي گذارند. تنها خود شخصيت ها هستند كه از نقشه با خبرند. از ما هم بعنوان تماشاگر انتظار مي رود كه با تحير و تحسين به جلوه گري و نبوغ ايشان چشم بدوزيم و ببينيم كه چگونه آنها طرح و نقشه خود را براي ما آشكار مي سازند. اگر همه چيز آنطور كه بايد، درست و حساب شده، پيش رود، حاصل كار راضي كننده خواهد بود. اما مشكل اينجا است كه اين طرح و نقشه ها گاه نامعقول، باورنكردني و حتي مضحك به نظرمي رسند. ديدن چنين فيلمي همان احساس را در من ايجاد مي كند كه ديدن يك فيلم كارتوني. درست مثل اينكه در حال تماشاي حيله هاي فانتزي دونالدداك هستم.
همه سري فيلم هاي اوشن از جمله نسخه 1960 آن با بازي فرانك سيناترا، بازسازي شده و ملهم از فيلم "باب قمارباز" ژان پير ملويل (1956) هستند. توصيه مي كنم اين فيلم را ببينيد تا پي به سير نزولي اين ژانر و اينكه چطور آن همه نبوغ، اين روزها جاي خود را به تكرار داده است، ببريد.
در آغاز "سيزده مرد اوشن"، كازينو دار سالخورده و دوست داشتني، روبن تيشكف (اليوت گولد) را مي بينيم كه قصد دارد آخرين كازينوي خود و بزرگترين كازينوي لاس وگاس را افتتاح نمايد. اما شريك او ويلي بنك (ال پاچينو) با كلاه برداري او را دور مي زند و كازينو را صاحب مي شود. روبن هم از شدت ضربه روحي اي كه به او وارد شده راهي بيمارستان مي شود. از اين رو دوستان وفادار روبن (دارودسته اوشن) دوباره گرد هم مي آيند و پيمان مي بندند كه در روز بازگشايي كازينوي جديد دست به خرابكاري بزنند.
من نمي دانم كه مردان اوشن، چه منابعي در اختيار دارند. اما به نظر مي رسد كه منابع ايشان نامحدود است. آنها تاس هاي قلابي مي سازند. در دستگاه هاي رولت نفوذ مي كنند و كاركردشان را مختل مي سازند. حتي كاري مي كنند كه مردي كه ظاهرا مسئول ارزيابي كازينو ها است (ديويد پيمر) دچار بيماري پوستي شود. اين نقشه ها هيچ جا توضيح داده نمي شود. فقط به سادگي و با يك اشاره از كلاه قهرمان ها بيرون مي آيد.
بطور حتم سودربرگ سينماگري برجسته است و بازيگران تراز اولي نيز در اختيار دارد. اغلب سينماروها هم احتمالا احساس مي كنند كه فيلم، ارزش پولي را كه پرداخته اند داشته است. اما از ديد من سرعت بيش از اندازه فيلم و قطع هاي عجولانه آن، غير قابل تحمل است. چنين دستمايه جذابي نياز به توجه و مراقبت بيشتري داشته. حال آنكه با بي توجهي تبديل به يك "اسلايد شو" گرديده است.
مي دانم! مشكل اصلي من با فيلم، ناباوري است. براي من آنچه در فيلم مي بينم قابل باور نيست. اين ناباوري وقتي به اوج خود مي رسد كه دارودسته اوشن تصميم مي گيرند براي ترساندن و فراري دادن مردم، يك زلزله ساختگي ترتيب دهند. واقعا نمي فهمم! آنها چطور چنين تصميمي مي گيرند و چرا؟ آن هم با كندن زمين زير كازينو توسط ماشين غول آسايي كه براي حفر تونل ميان انگلستان و فرانسه بكار رفته است.
البته كه امكان خريد اين ماشين 600 تني وجود دارد. اين اتفاق يك بار در سايت eBay افتاده است. اما فكر مي كنيد كه آدم هايي مثل اوشن و دارو دسته اش چطور چنين ماشيني مي خرند؟ چطور آن را به آمريكا منتقل مي كنند و در خاك آمريكا جابجايش مي كنند؟ چطور با آن تونل حفر مي كنند؟ با خاك و سنگ بازمانده از حفاري چه مي كنند، بي آنكه كسي متوجه آنها شود؟ چطور حفاري آنها باعث ايجاد زمين لرزه در جاهاي ديگر نمي شود؟
يادم مي آيد وقتي كه مستند IMAX درباره صعود به قله اورست را مي ديدم، مهم ترين چيزي كه فكرم را به خود مشغول كرده بود، اين بود كه كوهنوردان چه گونه و با چه دشواري دوربين بزرگ IMAX را به بالاي كوه حمل كرده اند. بسيار مايلم مستندي در اين باره ببينم. اين مساله دستگاه حفاري در فيلم "سيزده مرد اوشن" نيز همينقدر برايم عجيب است. اگر شما فيلمي درباره قاچاق يك دستگاه حفاري 600 تني به زير زمين لاس وگاس داشته باشيد، اين فيلم قطعا فيلمي فوق العاده در ژانر سرقت است و به مراتب از "سيزده مرد اوشن" بهتر و ديدني تر خواهد بود.
فيلم پرستاره "سيزده مرد اوشن" پر است از اتفاقات، گفتگوها و ديالوگ هايي كه عمدا حالت غير رسمي دارند. اما هيچ يك از اين ها توجهي بر نمي انگيزد. زيرا فيلم براي پرداختن به شخصيت ها وقتي صرف نكرده است. بعنوان مثال دان چيدل را در نظر بگيريد. او دو نقش آفريني مهم و برجسته در كارنامه بازيگري اش دارد: "هتل رواندا" و "با من حرف بزن". اما او در "سيزده مرد اوشن" معلق است و حضوري بيهوده دارد. او فقط به اين دليل در فيلم هست كه دارو دسته اوشن را به عدد سيزده برساند. شايد او در چنين فيلم هايي بازي مي كند تا بتواند اقساط خانه اش را پرداخت كند. در اين صورت توصيه من به او چيست؟ اجاره نشيني! به نظر من خانه داشتن به فيلم بد بازي كردن نمي ارزد.

۱۳۸۶ مهر ۱۳, جمعه

يادداشتي بر فيلمنامه "راه بي پايان"

يكي از سريال هايي كه اين روزها از تلويزيون در حال پخش است سريال راه بي پايان ساخته همايون اسعديان است .اين سريال كه به قسمت هاي پاياني خود نزديك مي شود، از معدود سريال هاي تلويزيوني است كه از ساختار منسجم و فكر شده اي برخوردار است. شخصيت ها كم و بيش باور پذيرند و سياه يا سفيد محض نيستند.

شخصيت اصلي داستان، جواني است به نام منصور (هومن سيدي) كه سال ها قبل در پي عشقي نا فرجام به خارج رفته و اكنون پس از اتمام تحصيلات، با يك طرح توليدي به ايران بازگشته است. او طرح خود را تصادفا به شركتي مي برد كه توتونچي، پدر نامزد سابقش (آتيلا پسياني)، مديريت آن را عهده دار است. توتونچي به قصد رقابت با شركايش سرمايه لازم براي اجرايي شدن طرح را در اختيار منصور مي گذارد و او كارش را آغاز مي كند. در اين ميان، عشق گذشته هم بين منصور و غزل (آزاده صمدي)، دوباره زنده مي شود. از سوي ديگر، ابوالحسني (فرهاد اصلاني) كه طرح منصور منافعش را به خطر انداخته تلاش مي كند كه كار او را متوقف نمايد. در اين راه توتونچي كشته مي شود. منصور هم با پاپوشي كه برايش دوخته مي شود، كارگاهش تعطيل مي شود و عشق گذشته اش را نيز دوباره از دست مي دهد. حالا او است كه براي اعاده هيثيت از دست رفته، دست به كار مي شود.

نقطه قوت اصلي سريال به زعم من، فيلمنامه آن است. از دلايل اصلي جذابيت فيلمنامه مي توان اين موارد را برشمرد:

1- باور پذيري. در فيلمنامه آن چيزي اتفاق مي افتد كه بايد اتفاق بيفتد. نه آن چيزي كه تماشاگر دوست دارد ببيند. بعنوان مثال توجه كنيد به سكانسي كه غزل بعد از مرگ پدر و نا اميد شدن از منصور، تصميم به ترك دوباره وطن مي گيرد. در اين سكانس علي رغم توضيحاتي كه منصور براي غزل مي دهد و از او مي خواهد كه بماند، او تصميمش را همچنان عملي مي كند. اين مساله برخلاف عادت تماشاگران تلويزيون است. احتمالا اگر به جاي راه بي پايان با يكي از سريال هاي سطحي تلويزيوني طرف بوديم، غزل نمي رفت و سر و ته قصه به راحتي بسته مي شد و تماشاگر هم راضي بود. براي تماشاگري كه با سريال هاي تلويزيوني خو گرفته، ماندن غزل و پذيرفتن حرف هاي منصور قابل انتظار و حتي شايد معقول باشد. اما نويسندگان راه بي پايان به تماشاگر باج نداده اند و منطق داستاني را فداي خواست تماشاگر نكرده اند. اين رويه در مجموع به نفع فيلم تمام شده و آن را جذاب تر نموده است.

2- گره افكني: راه بي پايان رويكردي كلاسيك در مورد گره افكني هاي داستاني دارد. بدين معني كه همه گره ها و موانع دراماتيك را تا حد نهايت پيش پاي قهرمان داستانش قرار مي دهد. مي بينيم كه منصور از همه طرف به بن بست مي رسد. كارگاهش تعطيل مي شود. همكارانش رهايش مي كنند، با بهترين دوستش مشاجره مي كند و به جايي مي رسد كه حتي غزل هم ديگر او را باور نمي كند. درحالي كه هيچ مدركي براي اثبات بي گناهي خود ندارد. اينگونه گره افكني، كار فيلمنامه نويسان را در گره گشايي سخت تر نموده است. با اين حال يكي از دلايل اصلي پركشش بودن و تعليق خوب سريال، همين نكته است.

3- گره گشايي: در مورد گره گشايي باز هم اصل باور پذيري مورد توجه قرار گرفته است. راه بي پايان از روشي كه معمولا سريال ها براي گره گشايي استفاده مي كنند، استفاده نكرده است. راحت ترين راه براي گره گشايي كه به وفور در فيلم ها و سريال هاي ايراني مورد استفاده قرار گرفته گره گشايي توسط كسي است كه همه چيز را مي داند و مثلا با شهادت در دادگاه يا با تلفن، قهرمان داستان را نجات مي دهد. اما در راه بي پايان قرار است گره گشاي اصلي خود قهرمان باشد. اگر هم لازم است اطلاعاتي توسط كس ديگري به قهرمان داستان منتقل شود، سعي شده كه مقدمه چيني هاي لازم انجام شود. بعنوان مثال در مورد شخصيت منشي ابوالحسني كه گاه تلفني منصور را از برخي اتفاقات مطلع مي سازد، كوشش شده كه انگيزه هاي او از قبل براي تماشاگر توضيح داده شود. حتي نويسندگان در پاره اي موارد به عمد و براي ايجاد تعليق جلوي اين كار را نيز گرفته اند. مانند وقتي كه دايي غزل قبل از خارج رفتن او مي خواهد او را از اتفاقات مطلع كند، اما ابوالحسني سر مي رسد و تلاش او بي ثمر مي ماند. البته به نظرم سريال در مورد گره گشايي ها علي رغم تمام تلاش هاي انجام شده موفق نبوده است. از جمله تمهيد استفاده از فونت پايان نامه براي تشخيص جعلي بودن آن، سطحي و نا محتمل به نظر مي رسد. به همين دليل تمام اتفاقاتي كه در پي اين مساله مي آيند نيز ميزان تاثيرگذاري و باور پذيري خود را از دست مي دهند. از جمله ابوالحسني كه به نظر مي رسيده از آن بيدها نيست كه از اين بادها بلرزد، پس از مطلع شدن از قضيه فونت، مستاصل و عصبي مي شود كه اين مساله را تماشاگر به سختي باور مي كند. به نظرم بهتر بود فيلمنامه نويسان اثر، به دنبال راه بهتري براي گره گشايي مي گشتند.

4- شخصيت پردازي: سعي زيادي شده كه شخصيت ها در سريال كاملا سياه يا سفيد نباشند. اغلب شخصيت هاي اصلي سريال رگه هايي از خوبي و بدي را با هم دارند. خود منصور كه شخصيت اصلي داستان است، عموما عصبي و پرخاشگر است. همين پرخاشگري او در پيشبرد قصه و گره افكني ها هم كاركرد خوبي پيدا كرده است. شخصيت غزل، توتونچي، كامران و ساير شخصيت ها هم اغلب از همين قاعده پيروي مي كنند. حتي شخصيت ابوالحسني (فرهاداصلاني) هم كه شخصيت منفي قصه است، كسي است كه عاشق مي شود ، با عاملين مرگ توتونچي برخورد مي كند و نسبت به ظلمي كه به منشي خود كرده، احساس دين مي نمايد. يكي ديگر از شخصيت هاي خوب داستان، سرايدار توتونچي، ميكائيل (مهران رجبي) است كه از نظر نوع رفتار، برخوردها و رك بودنش با سايرين، از قالب يك سرايدار تيپيك خارج شده و شخصيتي دوست داشتني و باور پذير يافته است.

فيلمنامه راه بي پايان توسط عليرضا بذرافشان و مهدي شيرزاد نوشته شده و همايون اسعديان هم بازنويسي اش كرده. عليرضا بذرافشان را شايد بتوان يكي از اميدهاي فيلمنامه نويسي آينده ايران دانست. او تا به حال كارهاي قابل قبولي از خود در سينما و مخصوصا تلويزيون ارائه نموده است. از جمله مي توان به سريال هاي تب سرد و خط قرمز و نيز فيلمنامه هايي كه با همكاري اصغر فرهادي نوشته مانند رقص در غبار، اشاره كرد.

به هر حال بايد منتظر نشست و چند قسمت باقيمانده سريال را نيز ديد. مخصوصا كه ادامه سريال به گره گشايي و رفع اتهام از منصور خواهد پرداخت. اميدوارم مشكلاتي كه در اين رابطه ذكر كردم ادامه پيدا نكند. البته با توجه به اينكه خشت اول گره گشايي، كج نهاده شده، احتمال اينكه اين بار با صحت و سلامت كامل به منزل برسد ضعيف است. اميدوارم اشتباه كرده باشم.