از خودم میپرسم چرا یک فیلم را بعضیها دوست دارند و بعضیها نه و برعکس چرا گاهی آن بعضیهای دوم فیلمی را دوست دارند که گروه اول ممکن است دوست نداشته باشند. مثلا "درباره "الی را بااینکه فیلم خوبی میدانم اما خیلیها را میشناسم که فیلم را دوست نداشتهاند. برعکس در مورد مثلا اخراجیها که به نظرم اصلا فیلم خوبی نیست، این همه طرفدار دارد که از دیدنش راضی و خوشنوداند. البته که سلیقهها متفاوت است. اما فکر کردن به این مساله مرا به نتیجه دیگری هم رسانده است. این که آدمها اساسا نگاه و انتظارشان از فیلم و سینما گاه با هم متفاوت است. به همین دلیل من افراد را از نظر نوع نگرش به فیلم به دو گروه تقسیم میکنم.
گروه اول
آنها که فیلم را مجموعهای از تصاویر مستقل از هم میدانند که به دلیل، یا بهتر است بگویم به بهانه ای مثلا یک داستان، کنار هم قرار داده شده اند. این گروه از تک تک سکانسها لذت میبرند. هرچه تعداد سکانسهایی که دوست دارند در فیلم بیشتر باشد، فیلم را فیلم بهتری میدانند و هر قدر تک سکانسها کمتر انتظارشان را برآورده کند، کمتر از فیلم خوششان میآید. این گروه یک ویژگی اصلی دارند. اینکه میتوانند فیلم را از هر کجا تا هر کجایش ببینند. مثلا اگر اول فیلم دیر به سینما برسند برایشان چندان مهم نیست. همچنین به راحتی میتوانند وسط فیلم از سالن بزنند بیرون و آبی به سر و صورت بزنند و بعد از چند دقیقه دوباره برگردند. البته هر یک از افراد این گروه هم الزاما از یک چیز خوششان نمیآید. بعضیها با شوخیها به قول معروف قسمتهای خنده دار فیلم حال میکنند. بعضی دیگر ممکن است از اکشن و بزن بزن به وجد بیایند. بعضی دیگر ممکن است تعقیب و گریز و صحنههای اتومبیل رانی آنچنانی را بپسندند. با این حال همه این افراد در یک چیز مشترک اند. اینکه فیلم برایشان همین مجموعه سکانسها است. البته برای کامل شدن رضایت این گروه لازم است که فیلم یک حداقل چفت و بست داستانی داشته باشد تا این سکانسهای کنار هم برایشان معنا داشته باشد. اما آنچه اسباب لذتشان میشود، اغلب تک سکانسها است.
گروه دوم
اما گروه دوم فیلم را به عنوان یک کل مینگرند. کلی که گرچه جز با کنار هم قرار گرفتن اجزائش بدست نیامده، با این حال مفهوم و هویتی فراتر از تک تک سکانسهایش یافته است. برای این گروه هر سکانس با همه سکانسهای قبل و بعدش است که معنا دارد. از این رو است که برای این گروه مهم است که از ب بسم الله تا تیتراژ پایان فیلم همه را ببینند و چیزی را از دست ندهند. از این دید سکانسی که شاید در نگاه اول و به خودی خود بی ربط به نظر آید، در کلیت فیلم ممکن است جایگاه درست و قابل قبولی داشته باشد. البته بین افراد این گروه هم مانند گروه قبل، سلیقههای شخصی نیز حاکم است که باعث اختلاف نظر ایشان نسبت به یک فیلم میشود.
گاهی این دو گروه زیر یک چتر جمع میشوند. این وقتی است که فیلم دارای داستانی گیرا و گرم است که خود را به تماشاگر تحمیل میکند و وادارش میکند که بخواهد بداند بعدش چه میشود. اینجا است که به مدد داستان خوب، آدمها با هر نوع نگاهی با فیلم همراه میشوند.
سوال آخر اینکه این وسط بالاخره جایگاه فیلم خوب کجاست؟ و حق با کدام گروه است؟ به نظر من هیچ از این دو نگاه به تنهایی کافی نیست. گرچه کلیت فیلم مهم است اما لذت و شوق فیلم دیدن نتیجه تک سکانسها است. جزئیات فیلم است که باعث میشود آدم از دیدنش خسته نشود و با علاقه دنبالش کند. از این منظر تماشاگری هم که تنها به یکی از این دو گروه تعلق دارد تماشاگر کاملی نیست. تماشاگر خوب ( یا تماشاگر فیلم خوب ) کسی است که هم از جزئیات و هم از همهی فیلم لذت میبرد. پس گروه سومی هم در کار است. گروهی که همانقدر که کلیت برایش مهم است، جزئیات نیز اهمیت دارد.
۱۳۸۸ مرداد ۴, یکشنبه
۱۳۸۸ مرداد ۳, شنبه
یک نگاه به درباره الی
پیش نویس
شخصا درفیلم ها دوست ندارم دنبال پیام بگردم. به نظرم اولین لازمه یک فیلم خوب این است که با تماشاگر ارتباط خوب برقرار کند و روی صندلی سینما بنشاندش. اینکه بعضی فیلم ها تنها به دلیل حرفی که میزنند و اشاراتی که می کنند گاهی مورد توجه قرار گیرند به نظرم پذیرفته نیست. اسم نمیبرم اما زیادند از این دست فیلمها که حتی بعضیشان توسط کارگردانهای بزرگ و نامدار ساخته شدهاند و مورد توجه و تمجید بین المللی هم قرار گرفتهاند. با این حال من فیلمهای خوبی نمیدانمشان. چون خوب داستان نمیگویند. خوب تعریف کردن داستان اصل اول هر فیلم خوب سینمایی است. پس از آن است که لایه های معنایی فیلم اهمیت می یابند. در واقع حرف چیزی است که نباید بر داستان سنگینی کند. اگر فیلم حرفی برای گفتن و جا برای تفسیرهای معنایی داشته باشد، این باید از دل داستان بیرون بیاید و بهتر است بگویم اصلا باید خود بخشی از داستان باشد. با این توضیح میرسم به درباره الی. فیلمی که خوب داستان میگوید و تماشاگرش را با خود همراه میکند و در بعضی لحظات حتی توان نفس کشیدن را از او میگیرد.
درباره الی، کارخانه مسخ آدم
تعداد فیلمهایی که پایان تلخ و فاجعه بار دارند کم نیست. درباره الی با اینکه یکی از آنها است اما با آنها تفاوتی اساسی دارد. تفاوتی که ناشی از نگاه ویژه اصغر فرهادی است. نگاهی که آن را در سایر فیلمها و آثار نوشتاری او هم میتوان یافت. درنگاه نخست پایان درباره الی ممکن است به نظر کم اهمیت جلوه کند. اتفاق مهمی که نیافتاده. یک نفر آمده و یکی رفته. در رفتن آنکس که رفته هم که کسی نقشی نداشته. گرفتار یک بلای طبیعی شده. همین و بس. این کجا و آن فیلمی که در آن قهرمان داستان قربانی مخالفان خبیثش شده و مثلا بدست ایشان گردن زده شده کجا، یا فیلم دیگری که در آن زمین دچار یک بلای آسمانی مثلا قحطی یا طاعونی همهگیر شده و جان میلیونها انسان را گرفته. اینها ظاهرا فاجعههای بزرگتری هستند. بااین حال فاجعه درباره الی هرچند ظاهرش کوچک اما عمیقتر و تکاندهندهتر است. آنچه در درباره الی رخ میدهد از دست رفتن ایمان و اعتماد یک نفر به دیگری است. چیزی که امروز بر تک تک افراد جامعه ما میرود. درباره الی نمایش ساده و بی پیرایه این دگرگونی اخلاقی است. درباره الی تصویر پیچیدگیهای روابط و دنیای پر از تظاهر و دروغ جامعه ایرانی،حتی میان دوستان نزدیک، است که منجر به فضایی اینچنین، سرشار از بی اعتمادی و دلزدگی شده است.
نکته ای در ساختار روایی فیلم هست که ندیدهام تا به حال کسی اشارهای به آن بکند و آن هم وجود گونهای تقارن میان حضور شخصیتها است. فیلم تعدادی شخصیت ثابت دارد که عبارتند از جمع دوستانی که در آغاز فیلم به سفر شمال میروند به جز الی. دو شخصیت دیگر، الی و نامزدش هستند که اولی در سی دقیقه آغازین فیلم و دیگری در سی دقیقه پایانی حضور دارند. با این توضیح شاید بتوان اینگونه به فیلم نظر افکند که یک نفر ،الی که دختری خانواده دوست، مهربان و معقول است ، وارد جمع ظاهرا دوستانهای میشود. این جمع دوستانه بطور غیر مستقیم او را حذف میکند و از این حذف، آدم دیگری زاده میشود، نامزد الی، که با سرخوردگی درحالی که اعتمادش به دیگران سلب شده، به جامعه بازگردانده میشود. درباره الی، تماشاگر را با ترسی بیپایان از حضور فردی چنین زخم خورده و تلخ در جامعه رها میکند و این ترسی است که آدم را تکان میدهد. از این دید درباره الی تصویر جامعه ای است که مانند یک کارخانه عمل میکند. کارخانهای که ماده اولیه آن انسانی بیعقده و بی شیله پیله است و محصولش آدم تلخ و سرخوردهای که به همه بی اعتماد است و جز به کشیدن گلیم خویش از آب به چیزی نمیاندیشد. مثل همین آدمهایی که امروز در جامعه دور و برمان زیاد میبینیم. آدمهایی شاید مثل من و شما...
الی، کسی است که در این تئوری قرار است مظهر انسانیت باشد. ما در هیچ کجای فیلم از او بدی نمیبینیم. دختری است که مادرش را دوست دارد و نگران او است. روابطش با دیگران دوستانه و گرم است. مواظب بچهها است و حتی برای نجات آنها به دریا میزند و جان خود را فدا میکند. تنها خردهای که شاید بتوان به او گرفت این است که با نامزدش خوب تا نکرده. در این مورد هم فیلم به نظرم شواهدی ارائه نمیکند و هیچ اشاره ای به آنچه بین الی و نامزدش گذشته نمیکند. تنها در جایی از زبان سپیده میشنویم که الی مدتها است قصد به هم زدن رابطه با نامزدش را داشته، چون او اذیتش میکرده است. این اشاره برای اینکه بتوانیم الی را محکوم کنیم کافی نیست. درواقع در فیلم هیچ کجا فرض ما در مورد خوب بودن الی نقض نمیشود. تصویری که از او ارائه میشود همواره تصویر یک انسان بی عقده و دوست داشتنی است.
گروه دوستان فیلم درباره الی بیشترین همذات پنداری را در تماشاگر ایجاد میکنند. چون اصلا قرار است که نمایندگان مردم باشند. شبیه جامعهای که خود ما جزئی از آنیم. شوخیها، دست انداختنها، بدجنسیها و خودخواهیهایشان آینهای است که پیش روی ما قرار گرفته است. از این نظر روابط این دوستان به شدت برای تماشاگر ملموس و پذیرفتنی است. اما این روابط پس از غرق شدن الی، به چالش کشیده میشود و استیصال و درماندگی جمع به نمایش گذارده میشود. اینجا است که واکنش هر یک از ایشان با توجه به شرایط و نقشی که مستقیم یا غیر مستقیم در حادثه داشتهاند بروز میکند. در همه این لحظات تماشاگر میتواند خود را به جای تک تک این افراد قرار دهد و احتمالا اعتراف کند که اگر خود نیز جای هرکدام از ایشان بود همان عکس العملی را میداشت که آنها داشتهاند. شگفت انگیز اینکه برآیند همین رفتارهای منطقی و ظاهرا انسانی شخصیتها قرار است منجر به یک فاجعه شود. هنر فرهادی خلق چنین فاجعهای از درون روابطی چنین عادی و روزمره است. دوستان سرانجام تصمیم میگیرند برای اینکه عواقب این حادثه گریبانشان را نگیرد، دست به یک انکار جمعی بزنند و از آبروی یک جانباخته به سود خویش استفاده نمایند. حتی سپیده که تا آخرین لحظه حاضر نیست پا روی وجدان خود قرار دهد در آخرین لحظه وا میدهد و بار سنگین بی اعتمادی را روی دوش نامزد الی مینهد.
از میان شخصیتها، سپیده محور همه ماجراها است. او است که الی را به شمال کشانده تا با احمد آشنایش کند. او است که به اصرار الی برای رفتن توجه نمیکند و حتی برای مجبور کردن او به ماندن کیف دستیاش را پنهان میکند. او است که با پنهان کردن موبایل الی سعی میکند ارتباط او را با نامزدش قطع کند. نقش او در حادثه بیش از دیگران است و از این رو عذاب وجدانش نیز بیشتر. او تا آخرین لحظه دچار جدالی درونی است. اینکه حقیقت را بگوید و با اعتراف به اشتباه خود و بیگناهی الی، آبروی او را که دیگر در این دنیا نیست حفظ کند. یا با کتمان حقیقت از آبروی الی برای رهایی از دردسری که شاید گریبان خود و همراهانش را بگیرد، مایه بگذارد. او سرانجام در آخرین لحظه راه دوم را انتخاب میکند. به جا است در اینجا اشارهای به بازی چشمگیر گلشیفته فراهانی در نقش سپیده بکنم و یکبار دیگر جای او را در سینمای ایران خالی کنم.
اما نامزد الی، او کسی است که گویی فقط به دنبال حقیقت آمده، نه به دنبال الی. او از مرگ الی نیست که غصه دارد. این را به وضوح در رفتار و گفتههایش میبینیم. درد او از گمانی است که بر الی می برد و زخمی که در خیال خود از الی خورده. او به دنبال مرحمی برای زخم خود آمده. اما آنچه به دست می آورد زخمی است به مراتب عمیق تر و دیوار بلندی از بی اعتمادی که تا همیشه بین او و دیگران باقی خواهد بود.
همانگونه که در آغاز گفتم با اینکه درباره الی به اینگونه تفسیر و تاویل ها راه میدهد، در عین حال داستانش را در نهایت ظرافت بیان میکند و تماشاگر را درگیر میکند. هرچند به نظرم در نیمه دوم، به دلیل چرخش داستانی، فیلم اندکی افت میکند. درباره الی از معدود فیلم های سینمای ایران است که از ساختاری دقیق و فکر شده برخوردار است و از اصول فیلمنامه نویسی کلاسیک پیروی میکند. نوشتن درباره جزییات فیلمنامه و کارگردانی آن نوشته دیگری را میطلبد. شاید در روزهای آینده در این وبلاگ نگاهی دیگر به این جنبه های درباره الی هم انداختم.
شخصا درفیلم ها دوست ندارم دنبال پیام بگردم. به نظرم اولین لازمه یک فیلم خوب این است که با تماشاگر ارتباط خوب برقرار کند و روی صندلی سینما بنشاندش. اینکه بعضی فیلم ها تنها به دلیل حرفی که میزنند و اشاراتی که می کنند گاهی مورد توجه قرار گیرند به نظرم پذیرفته نیست. اسم نمیبرم اما زیادند از این دست فیلمها که حتی بعضیشان توسط کارگردانهای بزرگ و نامدار ساخته شدهاند و مورد توجه و تمجید بین المللی هم قرار گرفتهاند. با این حال من فیلمهای خوبی نمیدانمشان. چون خوب داستان نمیگویند. خوب تعریف کردن داستان اصل اول هر فیلم خوب سینمایی است. پس از آن است که لایه های معنایی فیلم اهمیت می یابند. در واقع حرف چیزی است که نباید بر داستان سنگینی کند. اگر فیلم حرفی برای گفتن و جا برای تفسیرهای معنایی داشته باشد، این باید از دل داستان بیرون بیاید و بهتر است بگویم اصلا باید خود بخشی از داستان باشد. با این توضیح میرسم به درباره الی. فیلمی که خوب داستان میگوید و تماشاگرش را با خود همراه میکند و در بعضی لحظات حتی توان نفس کشیدن را از او میگیرد.
درباره الی، کارخانه مسخ آدم
تعداد فیلمهایی که پایان تلخ و فاجعه بار دارند کم نیست. درباره الی با اینکه یکی از آنها است اما با آنها تفاوتی اساسی دارد. تفاوتی که ناشی از نگاه ویژه اصغر فرهادی است. نگاهی که آن را در سایر فیلمها و آثار نوشتاری او هم میتوان یافت. درنگاه نخست پایان درباره الی ممکن است به نظر کم اهمیت جلوه کند. اتفاق مهمی که نیافتاده. یک نفر آمده و یکی رفته. در رفتن آنکس که رفته هم که کسی نقشی نداشته. گرفتار یک بلای طبیعی شده. همین و بس. این کجا و آن فیلمی که در آن قهرمان داستان قربانی مخالفان خبیثش شده و مثلا بدست ایشان گردن زده شده کجا، یا فیلم دیگری که در آن زمین دچار یک بلای آسمانی مثلا قحطی یا طاعونی همهگیر شده و جان میلیونها انسان را گرفته. اینها ظاهرا فاجعههای بزرگتری هستند. بااین حال فاجعه درباره الی هرچند ظاهرش کوچک اما عمیقتر و تکاندهندهتر است. آنچه در درباره الی رخ میدهد از دست رفتن ایمان و اعتماد یک نفر به دیگری است. چیزی که امروز بر تک تک افراد جامعه ما میرود. درباره الی نمایش ساده و بی پیرایه این دگرگونی اخلاقی است. درباره الی تصویر پیچیدگیهای روابط و دنیای پر از تظاهر و دروغ جامعه ایرانی،حتی میان دوستان نزدیک، است که منجر به فضایی اینچنین، سرشار از بی اعتمادی و دلزدگی شده است.
نکته ای در ساختار روایی فیلم هست که ندیدهام تا به حال کسی اشارهای به آن بکند و آن هم وجود گونهای تقارن میان حضور شخصیتها است. فیلم تعدادی شخصیت ثابت دارد که عبارتند از جمع دوستانی که در آغاز فیلم به سفر شمال میروند به جز الی. دو شخصیت دیگر، الی و نامزدش هستند که اولی در سی دقیقه آغازین فیلم و دیگری در سی دقیقه پایانی حضور دارند. با این توضیح شاید بتوان اینگونه به فیلم نظر افکند که یک نفر ،الی که دختری خانواده دوست، مهربان و معقول است ، وارد جمع ظاهرا دوستانهای میشود. این جمع دوستانه بطور غیر مستقیم او را حذف میکند و از این حذف، آدم دیگری زاده میشود، نامزد الی، که با سرخوردگی درحالی که اعتمادش به دیگران سلب شده، به جامعه بازگردانده میشود. درباره الی، تماشاگر را با ترسی بیپایان از حضور فردی چنین زخم خورده و تلخ در جامعه رها میکند و این ترسی است که آدم را تکان میدهد. از این دید درباره الی تصویر جامعه ای است که مانند یک کارخانه عمل میکند. کارخانهای که ماده اولیه آن انسانی بیعقده و بی شیله پیله است و محصولش آدم تلخ و سرخوردهای که به همه بی اعتماد است و جز به کشیدن گلیم خویش از آب به چیزی نمیاندیشد. مثل همین آدمهایی که امروز در جامعه دور و برمان زیاد میبینیم. آدمهایی شاید مثل من و شما...
الی، کسی است که در این تئوری قرار است مظهر انسانیت باشد. ما در هیچ کجای فیلم از او بدی نمیبینیم. دختری است که مادرش را دوست دارد و نگران او است. روابطش با دیگران دوستانه و گرم است. مواظب بچهها است و حتی برای نجات آنها به دریا میزند و جان خود را فدا میکند. تنها خردهای که شاید بتوان به او گرفت این است که با نامزدش خوب تا نکرده. در این مورد هم فیلم به نظرم شواهدی ارائه نمیکند و هیچ اشاره ای به آنچه بین الی و نامزدش گذشته نمیکند. تنها در جایی از زبان سپیده میشنویم که الی مدتها است قصد به هم زدن رابطه با نامزدش را داشته، چون او اذیتش میکرده است. این اشاره برای اینکه بتوانیم الی را محکوم کنیم کافی نیست. درواقع در فیلم هیچ کجا فرض ما در مورد خوب بودن الی نقض نمیشود. تصویری که از او ارائه میشود همواره تصویر یک انسان بی عقده و دوست داشتنی است.
گروه دوستان فیلم درباره الی بیشترین همذات پنداری را در تماشاگر ایجاد میکنند. چون اصلا قرار است که نمایندگان مردم باشند. شبیه جامعهای که خود ما جزئی از آنیم. شوخیها، دست انداختنها، بدجنسیها و خودخواهیهایشان آینهای است که پیش روی ما قرار گرفته است. از این نظر روابط این دوستان به شدت برای تماشاگر ملموس و پذیرفتنی است. اما این روابط پس از غرق شدن الی، به چالش کشیده میشود و استیصال و درماندگی جمع به نمایش گذارده میشود. اینجا است که واکنش هر یک از ایشان با توجه به شرایط و نقشی که مستقیم یا غیر مستقیم در حادثه داشتهاند بروز میکند. در همه این لحظات تماشاگر میتواند خود را به جای تک تک این افراد قرار دهد و احتمالا اعتراف کند که اگر خود نیز جای هرکدام از ایشان بود همان عکس العملی را میداشت که آنها داشتهاند. شگفت انگیز اینکه برآیند همین رفتارهای منطقی و ظاهرا انسانی شخصیتها قرار است منجر به یک فاجعه شود. هنر فرهادی خلق چنین فاجعهای از درون روابطی چنین عادی و روزمره است. دوستان سرانجام تصمیم میگیرند برای اینکه عواقب این حادثه گریبانشان را نگیرد، دست به یک انکار جمعی بزنند و از آبروی یک جانباخته به سود خویش استفاده نمایند. حتی سپیده که تا آخرین لحظه حاضر نیست پا روی وجدان خود قرار دهد در آخرین لحظه وا میدهد و بار سنگین بی اعتمادی را روی دوش نامزد الی مینهد.
از میان شخصیتها، سپیده محور همه ماجراها است. او است که الی را به شمال کشانده تا با احمد آشنایش کند. او است که به اصرار الی برای رفتن توجه نمیکند و حتی برای مجبور کردن او به ماندن کیف دستیاش را پنهان میکند. او است که با پنهان کردن موبایل الی سعی میکند ارتباط او را با نامزدش قطع کند. نقش او در حادثه بیش از دیگران است و از این رو عذاب وجدانش نیز بیشتر. او تا آخرین لحظه دچار جدالی درونی است. اینکه حقیقت را بگوید و با اعتراف به اشتباه خود و بیگناهی الی، آبروی او را که دیگر در این دنیا نیست حفظ کند. یا با کتمان حقیقت از آبروی الی برای رهایی از دردسری که شاید گریبان خود و همراهانش را بگیرد، مایه بگذارد. او سرانجام در آخرین لحظه راه دوم را انتخاب میکند. به جا است در اینجا اشارهای به بازی چشمگیر گلشیفته فراهانی در نقش سپیده بکنم و یکبار دیگر جای او را در سینمای ایران خالی کنم.
اما نامزد الی، او کسی است که گویی فقط به دنبال حقیقت آمده، نه به دنبال الی. او از مرگ الی نیست که غصه دارد. این را به وضوح در رفتار و گفتههایش میبینیم. درد او از گمانی است که بر الی می برد و زخمی که در خیال خود از الی خورده. او به دنبال مرحمی برای زخم خود آمده. اما آنچه به دست می آورد زخمی است به مراتب عمیق تر و دیوار بلندی از بی اعتمادی که تا همیشه بین او و دیگران باقی خواهد بود.
همانگونه که در آغاز گفتم با اینکه درباره الی به اینگونه تفسیر و تاویل ها راه میدهد، در عین حال داستانش را در نهایت ظرافت بیان میکند و تماشاگر را درگیر میکند. هرچند به نظرم در نیمه دوم، به دلیل چرخش داستانی، فیلم اندکی افت میکند. درباره الی از معدود فیلم های سینمای ایران است که از ساختاری دقیق و فکر شده برخوردار است و از اصول فیلمنامه نویسی کلاسیک پیروی میکند. نوشتن درباره جزییات فیلمنامه و کارگردانی آن نوشته دیگری را میطلبد. شاید در روزهای آینده در این وبلاگ نگاهی دیگر به این جنبه های درباره الی هم انداختم.
۱۳۸۸ تیر ۲۸, یکشنبه
به یاد خسرو شکیبایی, یک سال بدون او
وقتی شنیدم که یک سال گذشته اول باور نکردم؟ مگر میشود؟ یک سال؟ به این سرعت؟ نه نه، هنوز مانده، آخرهای تابستان بود، اشتباه میکنید... اما نه، انگار اشتباهی در کار نیست. این را وقتی فهمیدم که به تقویم خودم نگاه کردم.
خسرو شکیبایی عزیز، پارسال در چنین روزی ما را گذاشت و رفت. دلم تنگ شده است برایش. هرچند در این یک سال گاه و بیگاه با تماشای فیلمهایش دیداری با او تازه کرده ام. دو سه بار فقط خواهران غریب را در این یک سال دیدهام. آخرین بارش همین جمعه پیش که از تلویزیون پخش شد. با اینکه دیگر دوست ندارم پای برنامههای صدا و سیما بنشینم، حضور شکیبایی عزیز باعث شد که نتوانم تاب بیاورم و روزه تلوبزیون ندیدنام را برای دو ساعت بشکنم.
آقای خسرو شکیبایی، دلم برایت تنگ شده. اما آنقدر یادگاری برایمان گذاشتهای که تا عمر داریم به آن دلخوش کنیم. این هم از عجایب روزگار است که حضورت روی پرده هرگز کهنه نمیشود. این را به این خاطر نمیگویم که در سالگردت حرفهای قشنگی زده باشم. این حرف را کسی میزند که فقط فیلم خواهران غریب تو را بیش از بیست بار دیده است. فقط 9 بار آن را روی پرده سینما تماشا کردم و هربار با همان لذت بار اول. مطمئنم اگر هزار بار دیگر فرصت دیدنش برایم پیش آید توان نادیده گرفتنش را نخواهم داشت. اگر بگویم حضور تو مرا به سینما نزدیک کرد بیراه نگفتهام. آن روزها که هنوز یک بچه مدرسهای بودم تو بودی که طعم آن سینمای دوست داشتنی را به من چشاندی. با هامون ، پری، کیمیا، سارا، خواهران غریب، میکس ، دختردایی گمشده، روزی روزگاری و آن خانه که هر هفته به میهمانی اش دعوتمان می کردی. خانه سبزی که اگر سبزی و درخششی داشت از حضور تو بود که آن زمان آفتاب صلات ظهر بودی. راستی جایت این روزها عجیب خالی است. کاش اقلا یک سال دیگر صبر میکردی. تو که طلایه دار سبزی بودی این روزها کجایی؟ جایت خالی است و تا ما هستیم خالی خواهد ماند. مایی که در زمانی زیستهایم که شکیبایی زیست و هوایی را نفس کشیدیم که شکیبایی تنفس کرد هرگز هرگز هرگز تو را از یاد نخواهیم برد و نه فقط از یاد نخواهیم برد که حضور همیشه سبزت با یادگارهایت تا همیشه برایمان تازهی تازه خواهد ماند.
پس از یک سال بدون شکیبایی، امروز با اطمینان میگویم که تا ما هستیم، خسرو شکیبایی نخواهد مرد.
خسرو شکیبایی عزیز، پارسال در چنین روزی ما را گذاشت و رفت. دلم تنگ شده است برایش. هرچند در این یک سال گاه و بیگاه با تماشای فیلمهایش دیداری با او تازه کرده ام. دو سه بار فقط خواهران غریب را در این یک سال دیدهام. آخرین بارش همین جمعه پیش که از تلویزیون پخش شد. با اینکه دیگر دوست ندارم پای برنامههای صدا و سیما بنشینم، حضور شکیبایی عزیز باعث شد که نتوانم تاب بیاورم و روزه تلوبزیون ندیدنام را برای دو ساعت بشکنم.
آقای خسرو شکیبایی، دلم برایت تنگ شده. اما آنقدر یادگاری برایمان گذاشتهای که تا عمر داریم به آن دلخوش کنیم. این هم از عجایب روزگار است که حضورت روی پرده هرگز کهنه نمیشود. این را به این خاطر نمیگویم که در سالگردت حرفهای قشنگی زده باشم. این حرف را کسی میزند که فقط فیلم خواهران غریب تو را بیش از بیست بار دیده است. فقط 9 بار آن را روی پرده سینما تماشا کردم و هربار با همان لذت بار اول. مطمئنم اگر هزار بار دیگر فرصت دیدنش برایم پیش آید توان نادیده گرفتنش را نخواهم داشت. اگر بگویم حضور تو مرا به سینما نزدیک کرد بیراه نگفتهام. آن روزها که هنوز یک بچه مدرسهای بودم تو بودی که طعم آن سینمای دوست داشتنی را به من چشاندی. با هامون ، پری، کیمیا، سارا، خواهران غریب، میکس ، دختردایی گمشده، روزی روزگاری و آن خانه که هر هفته به میهمانی اش دعوتمان می کردی. خانه سبزی که اگر سبزی و درخششی داشت از حضور تو بود که آن زمان آفتاب صلات ظهر بودی. راستی جایت این روزها عجیب خالی است. کاش اقلا یک سال دیگر صبر میکردی. تو که طلایه دار سبزی بودی این روزها کجایی؟ جایت خالی است و تا ما هستیم خالی خواهد ماند. مایی که در زمانی زیستهایم که شکیبایی زیست و هوایی را نفس کشیدیم که شکیبایی تنفس کرد هرگز هرگز هرگز تو را از یاد نخواهیم برد و نه فقط از یاد نخواهیم برد که حضور همیشه سبزت با یادگارهایت تا همیشه برایمان تازهی تازه خواهد ماند.
پس از یک سال بدون شکیبایی، امروز با اطمینان میگویم که تا ما هستیم، خسرو شکیبایی نخواهد مرد.
۱۳۸۸ تیر ۲۱, یکشنبه
مهاجرت
اینجا دیگر جای ماندن نیست. باید رفت. بخاطر آینده بچهها میرویم. ما که سوختیم، بگذار لااقل این بچهها زندگی بکنند. این بچهها چه گناهی کردهاند. از ما که گذشت، شما تا دیر نشده بروید.
اینها حرفهایی است که این روزها زیاد از این و آن میشنویم. البته حرفهای تازهای نیستند. اما این روزها و با این اوضاع، بسیار بیش از گذشته شنیده میشوند. دیگر تقریبا همه میگویند. هرکس را میبینی اگر امکانش را داشته باشد درحال پیگیری و پرس و جو است که کجا بروم و چطور میشود رفت و از این دست پرسشها. کجایش هم چندان مهم نیست. مهم رفتن است، به هر قیمت. حتی مالزی که این روزها مقصد بسیاری از ایرانیها شده.
به نظرم این تب رفتن کمیاش هم غیر واقعی است. خیلی ها تابع مد هستند و بی آنکه دلیلش را بدانند سوار این موج شدهاند. از این رو است که فکر میکنم میل واقعی و ته قلب همه آنها که دنبال رفتناند، رفتن نیست. با این حال چه حرفها واقعی باشد و چه به دلیل مد، طوطی وار بیان شوند نمیتوان منکر درستی آنها شد. عقل آدم این روزها امر به رفتن میکند.
اما خود من، منی که سالها است برای رفتن اقدام کرده ام و منتظر جور شدن ویزا هستم، هنوز مساله برایم آنقدرها روشن نیست. یک طرف آن چیزی است که عقل میگوید و این روزها بر زبان همه روان است و در سوی دیگر حرف دل. دلی که با همه ناملایمات موجود همچنان به هوای این سرزمین میتپد و دلایل بسیار برای ماندن دارد. از دلایل همگانیاش، مانند دوری از پدر و مادر و خانواده و غم غربت و تنهایی، تا دلایل شخصی که از هر آدم تا دیگری فرق میکند و کم و زیاد دارد. برای من این دلایل شخصی دو بخش است. یکی به دلیل نیازی است که من به سرزمینم دارم. دیگر نیازی که کشورم به من دارد.
برای من که بیش از سی سال در ایران زندگی کردهام چیزهایی در ایران هست که بدون آن زندگی ممکن نیست. مثل آب و نان است برایم. چیزهایی که ناخواسته از این سرزمین گرفته ام و دیگر برایم تبدیل به مایه زندگی شده. اولینش این زبانی است که حرفها و کلمههایش اینک پیش روی شما است. زبان فارسی را میگویم. همیشه خوشحالم از اینکه در این سرزمین به دنیا آمدهام و زبان مادریام فارسی است. همیشه به حال کسانی که فارسی نمیدانند تاسف خوردهام. من به همنشینی با این زبان زندهام. به پیوسته سر در کتابهای فارسی داشتن و گاهی هم چیزکی به اندازه سواد اندکم نوشتن. تصور اینکه در کشور دیگری به کتابهای فارسیای که دوست دارم دسترسی نداشته باشم دیوانهام میکند. مطمئنم هرجا ،هرچقدر دور، که باشم باید هراز گاهی سری به ایران بزنم و چمدانم را پر از کتاب کنم و بازگردم. بطور کلی فضای هنری این سرزمین چیزی است که به شدت به آن وابسته ام و وقتی از ایران دور باشم دلم برایش تنگ میشود و هوایش را میکند.
من ایرانی امروز وارث یک گنج چند هزار سالهام. زبان و تاریخ و فرهنگ و پیشینهای که هویت و ایرانی بودن من است. هرچند از کوه پشت سر، شاید جز اندکی بیرون از آب نمانده و بقیه در گذر سالها گم شده. با این حال وظیفه ما است که همین اندک را پاسداری کنیم. اندکی که شاید به اندازه کل دارایی فرهنگی و تاریخی و مایه رشک بسیاری از ملتهای صاحب ادعا و پیشرفته باشد.
هر ایرانی فارسی زبان حامل این گنج گرانبها است. گنجی که از پدر به ما رسیده و پدر ما هم از پدرش و ... . وقتی ما از ایران میرویم این به هم سپاری فرهنگی پدر به پسر را قطع میکنیم. فرزند ما دیگر مثل ما نخواهد شد. دیگر محال است اینگونه با گوشت و پوست با این زبان و فرهنگ همنشین گردد. حتی اگر روز و شب برای یاد دادن به فرزندانمان تلاش کنیم. چیزی که در این مملکت ناخواسته و خودبخود به فرزند خود میدادیم حالا باید با سختی بسیار به او برسانیم. واضح است قبول این سختی برای بسیاری کار آسانی نیست. به علاوه این مساله دغدغه اکثریت ایرانیان سفرکرده نیست. خیلی ها شاید بگویند فارسی به چه درد می خورد، آدم امروزی باید انگلیسی بداند. خلاصهاش اینکه با این مهاجرتها ایرانیها کم و کمتر خواهند شد و نمیدانم تا چند نسل بعد چه از این زبان و فرهنگ و تاریخ خواهد ماند.
برمیگردم به خودم که هنوز میان ماندن و رفتن سرگردانم. گرچه بطور نامعمول کار مهاجرتم طول کشیده اما از این ماندن اجباری چندان ناراحت نیستم و شاید بتوان گفت حتی خوشحالم. بااین حال همانگونه که گفتم ماندن در اینجا با این وضع و حال ،که همه میدانیم، عاقلانه نیست و به هزار و یک دلیل باید به رفتن تن دهم که این هم کار سادهای نیست. نه میتوانم بروم و نه میتوانم بمانم. وضع بغرنجی است. از این رو است که در این مورد خودم را به قضا و قدر و هرچه پیش آید سپردهام. نه برای رفتن تلاش آنچنانی میکنم و نه برای ماندن موضع سرسختانه میگیرم. میگذارم این موج مرا هرجا که خواست ببرد. هرچند میدانم اگر این موج مرا با خود از این سرزمین برد، بسیار دلتنگ خواهم شد. اگر تاب بیاورم...
به خودم اگر رفتم و دیگرانی که دور از ایران هستند.... به فرزندانتان فارسی ، حرف زدن، خواندن و نوشتن، بیاموزید. با تاریخ و فرهنگ و آیین ایران آشنایشان کنید. شبها قبل از خواب به جای قصه سیندرلا، داستان سیاوش برایشان بگویید. هرکاری میتوانید بکنید تا یادگارهای ایران باقی بمانند. و اگر روزی روزگاری دوباره اینجا جای زندگی شد، برگردید...
اینها حرفهایی است که این روزها زیاد از این و آن میشنویم. البته حرفهای تازهای نیستند. اما این روزها و با این اوضاع، بسیار بیش از گذشته شنیده میشوند. دیگر تقریبا همه میگویند. هرکس را میبینی اگر امکانش را داشته باشد درحال پیگیری و پرس و جو است که کجا بروم و چطور میشود رفت و از این دست پرسشها. کجایش هم چندان مهم نیست. مهم رفتن است، به هر قیمت. حتی مالزی که این روزها مقصد بسیاری از ایرانیها شده.
به نظرم این تب رفتن کمیاش هم غیر واقعی است. خیلی ها تابع مد هستند و بی آنکه دلیلش را بدانند سوار این موج شدهاند. از این رو است که فکر میکنم میل واقعی و ته قلب همه آنها که دنبال رفتناند، رفتن نیست. با این حال چه حرفها واقعی باشد و چه به دلیل مد، طوطی وار بیان شوند نمیتوان منکر درستی آنها شد. عقل آدم این روزها امر به رفتن میکند.
اما خود من، منی که سالها است برای رفتن اقدام کرده ام و منتظر جور شدن ویزا هستم، هنوز مساله برایم آنقدرها روشن نیست. یک طرف آن چیزی است که عقل میگوید و این روزها بر زبان همه روان است و در سوی دیگر حرف دل. دلی که با همه ناملایمات موجود همچنان به هوای این سرزمین میتپد و دلایل بسیار برای ماندن دارد. از دلایل همگانیاش، مانند دوری از پدر و مادر و خانواده و غم غربت و تنهایی، تا دلایل شخصی که از هر آدم تا دیگری فرق میکند و کم و زیاد دارد. برای من این دلایل شخصی دو بخش است. یکی به دلیل نیازی است که من به سرزمینم دارم. دیگر نیازی که کشورم به من دارد.
برای من که بیش از سی سال در ایران زندگی کردهام چیزهایی در ایران هست که بدون آن زندگی ممکن نیست. مثل آب و نان است برایم. چیزهایی که ناخواسته از این سرزمین گرفته ام و دیگر برایم تبدیل به مایه زندگی شده. اولینش این زبانی است که حرفها و کلمههایش اینک پیش روی شما است. زبان فارسی را میگویم. همیشه خوشحالم از اینکه در این سرزمین به دنیا آمدهام و زبان مادریام فارسی است. همیشه به حال کسانی که فارسی نمیدانند تاسف خوردهام. من به همنشینی با این زبان زندهام. به پیوسته سر در کتابهای فارسی داشتن و گاهی هم چیزکی به اندازه سواد اندکم نوشتن. تصور اینکه در کشور دیگری به کتابهای فارسیای که دوست دارم دسترسی نداشته باشم دیوانهام میکند. مطمئنم هرجا ،هرچقدر دور، که باشم باید هراز گاهی سری به ایران بزنم و چمدانم را پر از کتاب کنم و بازگردم. بطور کلی فضای هنری این سرزمین چیزی است که به شدت به آن وابسته ام و وقتی از ایران دور باشم دلم برایش تنگ میشود و هوایش را میکند.
من ایرانی امروز وارث یک گنج چند هزار سالهام. زبان و تاریخ و فرهنگ و پیشینهای که هویت و ایرانی بودن من است. هرچند از کوه پشت سر، شاید جز اندکی بیرون از آب نمانده و بقیه در گذر سالها گم شده. با این حال وظیفه ما است که همین اندک را پاسداری کنیم. اندکی که شاید به اندازه کل دارایی فرهنگی و تاریخی و مایه رشک بسیاری از ملتهای صاحب ادعا و پیشرفته باشد.
هر ایرانی فارسی زبان حامل این گنج گرانبها است. گنجی که از پدر به ما رسیده و پدر ما هم از پدرش و ... . وقتی ما از ایران میرویم این به هم سپاری فرهنگی پدر به پسر را قطع میکنیم. فرزند ما دیگر مثل ما نخواهد شد. دیگر محال است اینگونه با گوشت و پوست با این زبان و فرهنگ همنشین گردد. حتی اگر روز و شب برای یاد دادن به فرزندانمان تلاش کنیم. چیزی که در این مملکت ناخواسته و خودبخود به فرزند خود میدادیم حالا باید با سختی بسیار به او برسانیم. واضح است قبول این سختی برای بسیاری کار آسانی نیست. به علاوه این مساله دغدغه اکثریت ایرانیان سفرکرده نیست. خیلی ها شاید بگویند فارسی به چه درد می خورد، آدم امروزی باید انگلیسی بداند. خلاصهاش اینکه با این مهاجرتها ایرانیها کم و کمتر خواهند شد و نمیدانم تا چند نسل بعد چه از این زبان و فرهنگ و تاریخ خواهد ماند.
برمیگردم به خودم که هنوز میان ماندن و رفتن سرگردانم. گرچه بطور نامعمول کار مهاجرتم طول کشیده اما از این ماندن اجباری چندان ناراحت نیستم و شاید بتوان گفت حتی خوشحالم. بااین حال همانگونه که گفتم ماندن در اینجا با این وضع و حال ،که همه میدانیم، عاقلانه نیست و به هزار و یک دلیل باید به رفتن تن دهم که این هم کار سادهای نیست. نه میتوانم بروم و نه میتوانم بمانم. وضع بغرنجی است. از این رو است که در این مورد خودم را به قضا و قدر و هرچه پیش آید سپردهام. نه برای رفتن تلاش آنچنانی میکنم و نه برای ماندن موضع سرسختانه میگیرم. میگذارم این موج مرا هرجا که خواست ببرد. هرچند میدانم اگر این موج مرا با خود از این سرزمین برد، بسیار دلتنگ خواهم شد. اگر تاب بیاورم...
به خودم اگر رفتم و دیگرانی که دور از ایران هستند.... به فرزندانتان فارسی ، حرف زدن، خواندن و نوشتن، بیاموزید. با تاریخ و فرهنگ و آیین ایران آشنایشان کنید. شبها قبل از خواب به جای قصه سیندرلا، داستان سیاوش برایشان بگویید. هرکاری میتوانید بکنید تا یادگارهای ایران باقی بمانند. و اگر روزی روزگاری دوباره اینجا جای زندگی شد، برگردید...
اشتراک در:
پستها (Atom)