دیشب ساعت 9 میدان ونک کار داشتم. قبلش هم رفته بودم مجتمع پایتخت یک چیزی بخرم. کارم پایتخت زود تمام شد. با این حال چون هنوز تا ساعت 9 خیلی مانده بود ، تا آنجا که میشد کشاش دادم و توی پایتخت الکی چرخ زدم. نزدیکیهای 8 دیگر حوصلهام سر رفت. هوای آنجا هم گرم و خفه بود. این بود که زدم بیرون و پیاده راه افتادم سمت ونک.
از آنجایی که بهترین جا واسه یک وقت گذرانی دلچسب کتابفروشی است توی ذهنم گشتم دنبال یک کتابفروشی نزدیک که بشود این یک ساعت معطلی را آنجا سر کرد. شهرکتاب آرین که دور بود. باید با تاکسی میرفتم و برمیگشتم. شهر کتاب ونک هم که فقط اسمش ونک است. اما پیاده از ونک تا آنجا کلی راه است و آدم تا برسد هنوهناش درمیآد. با وقت کم من جور در نمیآمد. این بود که بیخیال کتابفروشی شدم. سلانه سلانه راه افتادم سمت ونک و سعی کردم خودم را با مغازهها و پاساژهای تازه تاسیس آنجا سرگرم کنم. در این حین اذان را هم گفته بودند. یک بطری آب معدنی از آبمیوه فروشی بالای ونک گرفتم و همینجور که ولی عصر را به سمت ونک گز میکردم قلپ قلپ میرفتم بالا.
نزدیک میدان ونک یکهو چیزی دیدم که چشمهام برق زد. باورم نمیشد. پایین میدان، سر در یک مغازه تابلویی دیدم که رویش نوشته بود کتابفروشی بهمن یا یک همچین چیزی. این دیگر تا حالا کجا بود؟ کاش یک چیز دیگر از خدا می خواستم. با خودم گفتم خدایا دمت گرم. هرچند تقریبا مطمئن بودم نباید آش دهان سوزی باشد. یادم نمیآید هیچوقت اینجا مغازه به دردخوری بوده باشد، آن هم یک جای فرهنگی، کتابفروشی. با این حال هرچه بود برای این یک ساعت علافی و بلاتکلیفیام بس بود. قدم ها را تند کردم به سمت این کتابفروشی نوظهور.
رسیدم دم در کتابفروشی و منتظر شدم که درب اتوماتیک با احترام جلوی پام باز شود. اما خبری نشد. چند بار پا کوبیدم تا متوجه حضورم شود، اما انگار نه انگار. همین موقع یک نفر از پلهها آمد بالا که از کتابفروشی خارج شود. درب اتوماتیک جلویش باز شد و طرف آمد بیرون. از فرصت استفاده کردم و خودم را انداختم توی کتابفروشی. از پلهها رفتم پایین و کم کم فضای کتابفروشی آمد جلوی چشمم. پسر عجب جایی، چه فضای دردندشتی، چقدر کتاب، چه قفسههای بزرگ و فاصله داری! در حال ذوقمرگ شدن بودم که شنیدم یک خانمی از پایین گفت "آقا تعطیله". خودم را زدم به کری و چند تا پله دیگر رفتم پایین. دوباره این دفعه با صدای بلندتر گفت "آقا تعطیله". دمغ و هاج و واج رو کردم بهش. "تعطیله؟". گفت " تعطیله". چند لحظه دست دست کردم و با حسرت نگاهی به قفسههای کتاب که از دور برایم دلبری میکردند انداختم. اما چارهای نبود. تعطیله، یعنی تعطیله. برگشتم و از پله ها آمدم بالا.
تا ساعت 9 شب یک لنگ پا توی میدان ونک منتظر شدم و هی بد و بیراه گفتم که آخر ساعت 8 شب هم وقت تعطیل کردن است. از طرفی فکر میکردم که بیچارهها حق دارند. خب میخواهند سر افطاری بنشینند یک لقمه نان و پنیر و آش رشته بیمزاحمت بخورند. اصلا چه معنی دارد که آدم سر افطار برود کتاب ببیند و بخرد. حالا فقط وقت خوردن است. دیگر نوبت غذای جسم است. غذای روح، تعطیل.
از آنجایی که بهترین جا واسه یک وقت گذرانی دلچسب کتابفروشی است توی ذهنم گشتم دنبال یک کتابفروشی نزدیک که بشود این یک ساعت معطلی را آنجا سر کرد. شهرکتاب آرین که دور بود. باید با تاکسی میرفتم و برمیگشتم. شهر کتاب ونک هم که فقط اسمش ونک است. اما پیاده از ونک تا آنجا کلی راه است و آدم تا برسد هنوهناش درمیآد. با وقت کم من جور در نمیآمد. این بود که بیخیال کتابفروشی شدم. سلانه سلانه راه افتادم سمت ونک و سعی کردم خودم را با مغازهها و پاساژهای تازه تاسیس آنجا سرگرم کنم. در این حین اذان را هم گفته بودند. یک بطری آب معدنی از آبمیوه فروشی بالای ونک گرفتم و همینجور که ولی عصر را به سمت ونک گز میکردم قلپ قلپ میرفتم بالا.
نزدیک میدان ونک یکهو چیزی دیدم که چشمهام برق زد. باورم نمیشد. پایین میدان، سر در یک مغازه تابلویی دیدم که رویش نوشته بود کتابفروشی بهمن یا یک همچین چیزی. این دیگر تا حالا کجا بود؟ کاش یک چیز دیگر از خدا می خواستم. با خودم گفتم خدایا دمت گرم. هرچند تقریبا مطمئن بودم نباید آش دهان سوزی باشد. یادم نمیآید هیچوقت اینجا مغازه به دردخوری بوده باشد، آن هم یک جای فرهنگی، کتابفروشی. با این حال هرچه بود برای این یک ساعت علافی و بلاتکلیفیام بس بود. قدم ها را تند کردم به سمت این کتابفروشی نوظهور.
رسیدم دم در کتابفروشی و منتظر شدم که درب اتوماتیک با احترام جلوی پام باز شود. اما خبری نشد. چند بار پا کوبیدم تا متوجه حضورم شود، اما انگار نه انگار. همین موقع یک نفر از پلهها آمد بالا که از کتابفروشی خارج شود. درب اتوماتیک جلویش باز شد و طرف آمد بیرون. از فرصت استفاده کردم و خودم را انداختم توی کتابفروشی. از پلهها رفتم پایین و کم کم فضای کتابفروشی آمد جلوی چشمم. پسر عجب جایی، چه فضای دردندشتی، چقدر کتاب، چه قفسههای بزرگ و فاصله داری! در حال ذوقمرگ شدن بودم که شنیدم یک خانمی از پایین گفت "آقا تعطیله". خودم را زدم به کری و چند تا پله دیگر رفتم پایین. دوباره این دفعه با صدای بلندتر گفت "آقا تعطیله". دمغ و هاج و واج رو کردم بهش. "تعطیله؟". گفت " تعطیله". چند لحظه دست دست کردم و با حسرت نگاهی به قفسههای کتاب که از دور برایم دلبری میکردند انداختم. اما چارهای نبود. تعطیله، یعنی تعطیله. برگشتم و از پله ها آمدم بالا.
تا ساعت 9 شب یک لنگ پا توی میدان ونک منتظر شدم و هی بد و بیراه گفتم که آخر ساعت 8 شب هم وقت تعطیل کردن است. از طرفی فکر میکردم که بیچارهها حق دارند. خب میخواهند سر افطاری بنشینند یک لقمه نان و پنیر و آش رشته بیمزاحمت بخورند. اصلا چه معنی دارد که آدم سر افطار برود کتاب ببیند و بخرد. حالا فقط وقت خوردن است. دیگر نوبت غذای جسم است. غذای روح، تعطیل.