۱۳۸۷ مهر ۸, دوشنبه

از پرواز بر بال‌های خیال تا چاله چوله های خیابان شریعتی

دیشب از دیدن سمفونی این فصل را با من بخوان لذت زیادی بردم. علاوه بر شنیدن نواهای خاطره انگیزی که در دلم تک تکشان را همراه با ارکستر زمزمه می‌کردم، روایت بازیگران از دوران دفاع مقدس و دنباله‌هایش نیز تاثیر گذار بود. به خودم بالیدم از اینکه استاد عزت الله انتظامی در صحبت‌هایش قبل از اجرای سمفونی ایثار، حتی مایی را که تنها کارمان در دوران جنگ، در رفتن از ترس بمب به پناهگاه‌ها بوده را ایثارگر می‌خواند. ایثارگران پنهان. احساس غرور کردم. اما خجالت کشیدم از اینکه مثل خیلی های دیگر درپی رفتن از این مملکت ام. دنبال فرار از سختی‌هایش.
موقع برگشتن فکرم مشغول همین ها بود و از این شوری که کنسرت در من بوجود آورده بود داشتم کیف می‌کردم. خیابان ها خلوت بود، خلوتی بعد از افطار. آرام راندم و از میان قیقاج ماشین‌ها در اتوبان و خیابان‌ها آمدم و خودم را رساندم به خیابان شریعتی. خیابانی که این روزها به همه چیز می‌ماند جز جایی برای عبور و مرور. این طرف بسته، آن طرف کنده، یک جا نشست کرده و یک جای دیگر انبوه خاکی است که تپه ای شده و تا وسط خیابان پیش آمده. کمی جلوتر کامیونی دارد دور می زند و در حالی که سرتاسر خیابان را گرفته، عقب عقب می‌رود تا بار خاکش را خالی کند. از دو سوی خیابان صف ماشین‌هایی است که دنبال گریزگاهی برای رد کردن کامیون می‌گردند.
با خودم فکر می کنم چقدر این سرخوشی کوتاه بود و چه زود سرم به سنگ واقعیت خورد. و چه اندازه فرق است میان جهان خیال انگیز هنرمند و واقعیت زندگی . حس کردم اینکه می گویند هنرمند می‌تواند باعث تلطیف روح جامعه شود راست است. هرچند شاید فقط برای چند دقیقه.
نتیجه اخلاقی؟ نمی‌دانم!
شاید بهتر باشد در خیال زندگی کنیم. به هر حال مهم شاد بودن است. خواه خیالی، خواه واقعی.

۱۳۸۷ مهر ۷, یکشنبه

فیلم‌های سفری

فیلم‌های زیادی در تاریخ سینما ساخته شده که تم سفر دارند. نمونه‌ای‌ترین آنها فیلم جاده ساخته فدریکو فلینی است. داستان و درام این گونه فیلم ها بر پایه سفر یک یا چند نفر از جایی به جای دیگر و حوادثی که ایشان در این سفر از سر می‌گذرانند، ساخته می شود. البته طول این سفر مهم نیست. ممکن است تنها یک روز یا حتی چند ساعت طول بکشد.

این روزها همزمان دو فیلم با این تم موضوعی بر پرده سینماهای ایران است. فرزند خاک و ریسمان باز. فرزند خاک درباره زنی است که برای پیدا کردن جسد همسرش به همراه زنی باردار راهی سفر به عراق می‌شود. ریسمان باز نیز درباره دو جوان است که می‌خواهند گاو زخم خورده‌ای را از کشتارگاه به مکانی در شمال شهر برسانند. در هر دو فیلم، شخصیتها در مسیر راه خود برای دستیابی به هدف، با مشکلات و حوادثی روبرو می‌شوند.

بسیار مهم است که در این گونه فیلم‌ها اتفاقاتی که برای شخصیت‌ها در طول مسیر می‌افتد از دل ماجرا و فضا بیرون بیاید و به زور به آن وصله نشود. در این دو فیلم، به نظرم فرزند خاک از این نظر موفق تر است. وقایعی که برای این دو زن می‌افتد باورپذیرتر و محتمل‌تر به نظر می رسند. شاید این به دلیل فضای ملتهب و حادثه خیز این فیلم نسبت به ریسمان باز باشد. اما در فیلم ریسمان باز برخی وقایع به نظرم چندان به فیلم و هدف شخصیت‌ها مربوط نیستند. از جمله فصل تصادف ماشین و رساندن دختر به بیمارستان. به نظر می‌رسد این فصل و بخش‌های دیگری که تعاملات این دو جوان با جامعه بالای شهری را به نمایش می‌گذارد تنها برای نشان دادن تفاوت‌ها و نزدیک شدن به شخصیت این دو جوان صورت می گیرد. البته این به خودی خود بد نیست، اما مشکل آنجاست که این اتفاقات در مسیر داستان قرار ندارند و همانطور که گفتم انگار که به فیلم وصله شده اند.

با این حال قصد مقایسه این دو فیلم و قضاوت درباره اینکه کدام بهتر است را ندارم. اتفاقا هر دو این‌ها، فیلم هایی قابل بررسی و تأمل هستند که دیدنشان خالی از لطف نیست.

۱۳۸۷ مهر ۶, شنبه

باز هم بزنگاه

این چند خط را به انگیزه یافتن سبب مخالفت‌ها و اعتراضات به سریال بزنگاه نوشته ام.

سطحی هستیم، سطحی
نگاه بسیاری از ما نسبت به مسائل گوناگون، سطحی و به دور از ژرف‌نگری است. عادت کرده‌ایم ساده به مسائل نگاه کنیم و فکر نکرده بپذیریم. حتی آموزه‌های دینی ما نیز این سطحی نگری را ترویج می‌کنند. از به زبان آوردن واژه "چرا" بیم داریم. می‌ترسیم دل و دینمان را بلرزاند. از اینکه نظر مخالف را بشنویم، از مواجه شدن با ناشناخته‌ها می‌ترسیم. اعتقادات و افکارمان به مویی بند است و خیال می‌کنیم دیگران نیز چنین‌اند. فکر می‌کنیم هر کس تا مشتی پودر سفید و آتش گل انداخته دید، حتما معتاد می‌شود. اگر واقعا اینطور است و مردم ما اینگونه‌اند و به این راحتی می‌لغزند، پس وای به حال ما که هیچ چیز نیستیم غیر از پز و ادعا و اعتقادات پوشالی و بربادرفتنی. اگر هم چنین نیستیم که فکر کسانی که چنین می اندیشند را باید توهین به مردم دانست.

فیلم بی خاصیت را عشق است
این روزها هرچه فیلم و برنامه ای بی خاصیت تر باشد، راحت تر امکان پخش می یابد. مسئولین ترجیح می دهند مردم فقط پای تلویزیون ها بنشینند و چند ساعتی وقتشان پر شود و گرفتاری هایشان را از یاد ببرند. بی آنکه آب از آب تکان بخورد و تلنگری به کسی وارد شود. هرچه فیلم خنثی‌تر و بی‌خاصیت‌تر باشد، مقبول‌تر است. به عکس اگر فیلمی بخواهد بیننده را به یاد گرفتاری‌هایش بیندازد و کامشان را تلخ کنند و در سرزمین گل و بلبل به یاد خار و خاشاک اندازد، مطرود و بدآموزنده است. عجیب است که همیشه هنر و خلاقیت از آن فیلم‌های دسته دوم‌اند و فیلم‌های بی‌خاصیت، علی‌رغم مقبول تر بودنشان از هرگونه هنری تهی هستند. مقایسه کنید دو سریالی را که همزمان این روزها در حال پخش‌اند: سریال یوسف پیامبر که در آن داستان پرمایه حضرت یوسف با بی‌سلیقگی کامل روایت می‌شود و سریال بزنگاه، سریالی که از هیچ ، همه چیز می‌سازد.

درد پیشرو بودن
همیشه و همه جا، آنانکه چند قدمی از مردمان هم عصر خود، جلوتر بوده‌اند از طرف عامه، واکنش های ستیزه جویانه‌ای دریافت کرده‌اند. عامه مردم عادت دارند روی پرده یا صفحه تلویزیون چیزی جز اندیشه های خود نبینند. اگر کسی حرف دیگری بزند که نفهمند یا ندانند، به جای اینکه منصفانه به درک و شناخت آن پدیده بنشینند و از این راه به دانش خود بیافزایند، به دفع آن پدیده و ستیز با آن کمر می‌بنند. مسئولان نیز در این مواقع ترجیح می‌دهند به جای توجه به ارتقای سطح دانش و سلیقه بینندگان و ایستادن پای آثار پیشرو، آسه بروند و آسه بیایند و بگذارند مردم باز هم همان چیزهایی که دوست دارند و می فهمند را ببینند. بدین ترتیب جرقه‌ای که می‌تواند به شعله ای روشنگر تبدیل شود و راه آیندگان را بگشاید در نطفه خفه می‌شود و باید به انتظار نشست تا دوباره معلوم نیست کی و کجا هنرمندی تجربه دیگری بکند و اندکی به تجربه پیشین بیافزاید.

هنرمند گرامی، این کار را بکن، آن کار را نکن!
مطالب گفته شده بالا نه فقط منحصر به ایران است که می تواند در بسیاری کشورهای دیگر نیز وجود داشته باشد. با این حال چیزی در ایران هست که تائیر آنها را دوچندان می کند و آن نظارت دولتی و دینی بر هنر است. در کشورهایی که این نظارت وجود ندارد به هرحال جنبش های هنری پیشرو راه خود را می یابند و به جلو حرکت می کنند. اما در ایران به دلیل نظارت های افراطی، کوچکترین نشانه‌ها و جرقه‌های هنر متعالی در نطفه خفه می شوند و راه به جایی نمی‌برند.

به خدا ما مردم، کم عقل و صغیر نیستیم. به این راحتی ها هم نمی‌لغزیم. بگذارید ببینیم و بدانیم. پیشرفت اینگونه بدست می آید. نه با پنهان کاری و دور کردن همه چیز از پیش چشم‌ها. راهی که می‌رویم وقتی ارزش دارد که راه‌های دیگر را هم ببینیم. وگرنه چه ارزشی دارد که یک عمر از سر نادانی و نفهمی آنگونه زندگی کنیم که شما می‌خواهید و می‌پسندید!

۱۳۸۷ شهریور ۲۷, چهارشنبه

بزنگاه رضا عطاران

این روزها، سریال بزنگاه، کار رضا عطاران ، که به مناسبت ماه رمضان از شبکه 3 پخش می شود، عرصه رزمی شده که دو گروه موافقان و مخالفان در دو سوی آن صف آرایی کرده‌اند. مخالفان عموما به تصویری که این سریال از اعتیاد و مراسم عزاداری به نمایش گذاشته، همچنین به نحوه نمایش روابط اجتماعی و خانوادگی و پاره ای اشارات و کلمات نامناسب در سریال، معترض‌اند. اما موافقان از طنز بدیع و ساختار منسجم این سریال حرف می‌زنند و آن را همچون آینه‌ای می‌دانند که روبروی مردم قرار گرفته است.

در این نوشته و چند نوشته آینده‌ام به این سریال و حواشی آن خواهم پرداخت و هدفم چند چیز است. اول اینکه جای خودم را در این میان تعیین کنم و بگویم که کدام طرفی هستم. دوم اینکه بگویم چرا این سریال را دوست دارم و چرا به نظرم کار موفق و آبرومندی است. سوم اینکه درباره نظرات مخالفین حرف بزنم و بگویم چرا به نظرم طرح این نظرات وارد نیست. چهارم هم اینکه از این فرصت استفاده کنم و به پاره‌ای از رفتارهای مردم که در این سریال نمایش داده شده و در واقع نقد شده، اشاره ای بکنم.

بزنگاه تنها سریال ماه رمضان است که می‌بینم. درواقع تنها سریالی است که ارزش دیدن دارد و خوشبختانه ساعت پخش خوبی هم دارد. بلافاصله بعد از افطار. اینگونه، دور هم بودن پس از افطار با این سریال پیوند می‌خورد و خلاصه هم افطار است و هم تماشا. بعد هم که آدم غذا را خورد و سریال را دید با خیال راحت بلند می‌شود و می رود پی کارش. بی‌آنکه چیز به درد خوری را از دست داده باشد.

بزنگاه شعار نمی‌دهد و این موهبتی است در تلویزیونی که در همه برنامه های آن چه سریال و چه میزگرد و غیره، نویسنده و بازیگر و گوینده همه‌اش دم از مرام و معرفت و پهلوانی و نیکی و خانواده دوستی و کمک به همسایه و از این جور حرفها می‌زنند. البته که همه این حرف ها و کارها خوبند. اما مشکل اینجا است که چیزی جز شعارهای توخالی نیستند. شعارهایی که متظاهرانه و دروغین بودن از سر و رویشان می‌بارد. به راحتی می توان قلابی بودن را در چشم و کلام گوینده این جملات خواند و انتظار داشت که او بعد از برنامه بی اعتنا به مرام و معرفت و این حرفها، زیرآب زنی و کلک اندازی را از سر بگیرد.

بزنگاه اما شعار نمی‌دهد و به همین دلیل است که تاثیر می گذارد. تماشاگر آن را باور می کند. به ویژه از این رو که علی‌رغم طنز بودن، به شدت واقع‌گرا است. آنقدر واقع‌گرا که به تلخی می‌زند و تلخی‌اش جان آدم را می‌سوزاند. همین است که برخی آن را تاب نیاورده‌اند. چون خرده شیشه‌ها و دورنگی‌های خود را در آن می‌بینند.

بزنگاه محملی است که در آن می توانیم سیاهی‌های درون خود را بدون کوچکترین اغماض و پنهان کاری به تماشا بنشینیم. برعکس زندگی واقعی که در آن ظاهر آدم ها یک چیز است و باطن چیز دیگر، در بزنگاه ظاهر آدم‌ها شبیه باطن ایشان شده است. دیگر کسی ادای آدم خوب را در نمی آورد. دست همه برای دیگران رو است. بزنگاه سریالی است که در آن آدم خوب وجود ندارد. همه، مرد و زن و پیر و جوان و حتی آن دختر کوچولوی سه چهار ساله هم دنبال این هستند که چطور از دیگران سوء استفاده کنند. روابط خانوادگی، برادر و خواهر و زن و شوهر و فرزند، همه در این سریال بی معنی و متزلزل است. این را البته نمی‌توان و نباید به کل جامعه تعمیم داد. اما بزنگاه با اگزجره کردن، آنها را تلخ تر نموده و تلنگری سخت و تکان دهنده به بیننده وارد آورده. بزنگاه دنیایی تلخ ساخته که به قول امیرقادری فقط به زور کمدی می‌شود تحملش کرد.

بزنگاه با این حجم شوخی و کمدی، کمدی هایش تکراری نمی شود و از شیرینی آن کاسته نمی شود. برخلاف اغلب سریال های کمدی که پس از اندکی، تر و تازگی خود را از دست می دهند و به قول معروف لوس می شوند. در بسیاری از برنامه ها و سریال ها تا یک شوخی جواب داد و به اصطلاح "گرفت" سازندگان همان را می‌گیرند و آنقدر تکرارش می کنند که از مزه بیافتد و نخ‌نما شود. بزنگاه اما اینگونه نیست. این مساله به چند دلیل است. اول اینکه بزنگاه با وجود کمدی بودن، جدی است و حرفش، حرفی است که حالا حالا ها جا برای گفتن و شنیده شدن دارد. دوم اینکه کمدی ها کشدار نیست و به موقع تمام می شوند. دیگر اینکه نویسندگان به خوبی موقعیت‌های هجو آمیز را در روابط و موقعیت‌های جدی کشف کرده‌اند و نهایت استفاده را از آن برده اند. در هر لحظه از سریال، تماشاگر منتظر یک شوخی بدیع است. شوخی هایی که چون از دل موقعیت بیرون می آیند توی ذوق نمی‌زنند و جذابیت دارند.

با وجود تعدد شخصیت ها، شخصیت پردازی سریال فوق‌العاده است. همه شخصیت‌ها ویژگی‌ها و رفتار خاص خود را دارند و پس از چند قسمت که از سریال گذشته تماشاگر همه را می‌شناسد و نوع رفتار و برخورد و همه ویژگی‌های شخصیتی ایشان برایش روشن است. ضمن اینکه شخصیت‌ها مشابه ندارند و از این رو واقعا شخصیت‌اند و نه تیپ. هرجا که شخصیتی حضوری ،هرچند کوتاه، داشته از تمام قابلیت‌های ذاتی او در غنی‌تر کردن فضا و موقعیت استفاده شده است. به نظرم این بهترین کار سروش صحت در مقام نویسنده تا به امروز است. هیچ یک از نوشته های صحت تا به حال قابل بحث و توجه نبوده. از این جهت نیز بزنگاه یک استثنا است.

قبل از ماه رمضان با خودم عهد کرده بودم که امسال دیگر هیچ سریالی نبینم. چون به نظرم بیش از آنکه فایده‌ای داشته باشند وقت آدم را می گیرند. مثل پارسال که هر شب سه چهار ساعت از وقت مفیدم تلف می شد. با این وجود روز اول رمضان نشستم و هر چهار سریال را دیدم. به این قصد که اگر سریالی واقعا ارزش دیدن داشت از دستش ندهم و از تماشایش نگذرم. از بین سریال شیک و خوش سر و ظاهر روز حسرت و سریال شعاری مثل هیچ کس و کمدی بی مایه و تکراری مامور بدرقه و همین بزنگاه، تنها دستپخت رضا عطاران به دلم نشست. با اینکه از تصاویر چشم نواز و خانه‌های اعیانی و قیافه‌های مدل بالا در آن خبری نبود. خلاصه شدم بیننده ر و پا قرص بزنگاه و از این جهت خوشحالم و به هیچ وجه احساس کسی که وقتش تلف شده را ندارم. با این حال بعید می‌دانستم که این سریال تااین حد جنجالی شود و موافق و مخالف پیدا کند. خوشحالم که همه آنها که قبولشان دارم بزنگاه را پسندیده‌اند. دست رضا عطاران درد نکند. امیدوارم بزنگاه تا به آخر همین‌گونه در اوج بماند و از گزند بدخواهانش در امان بماند.

در مطالب آینده به امید خدا بیشتر به حاشیه‌های این سریال خواهم پرداخت.

۱۳۸۷ شهریور ۲۳, شنبه

م ح س ن م خ م ل ب ا ف

داشتم داخل کارتن های بسته بندی شده کتابهای قدیمی‌ام جستجو می‌کردم که چشمم خورد به کتابی و یاد حماقت خودم افتادم و فریبی که روزگاری خوردم.

وقتی نوجوان بودم و سینما برایم تازه جدی شده بود، یک نام در سینمای ایران برایم پر رنگ‌تر از بقیه بود. هرچند که الان شرم دارم از اینکه این نام را به زبان آورم و برای اینکه چند خطی درباره اش سیاه کنم باید کلی با خودم کلنجار بروم. اما آن موقع برای من او مهمترین نام بود. محسن مخملباف . البته دیگران هم بودند و فیلم می ساختند. اما مخملباف بیش از بقیه در کانون توجه بود. با مهرجویی و بیضایی و دیگران بعدتر وقتی که شناختم از سینما بیشتر شد و توانستم از میان جار و جنجال‌های مرسوم، خودم را بیرون بکشم و با چشم خودم به آثار نگاه کنم، آشنا شدم.

مخملباف از ناصرالدین شاه آکتور سینما برایم جدی شد. این فیلم که از قضا آن را بهترین فیلم او می‌دانم را البته آن موقع نفهمیدم. بعدتر هنرپیشه را دیدم که فیلم همه فهم‌تری بود و آن موقع مطرح شد . بخصوص به دلیل حضور ستارگانش ، عبدی، معتمد آریا و پطروسیان که ستاره های آن زمان بودند. همان زمان اوج شهرت و فعالیت های محسن مخملباف هم بود. نوشته هایش منتشر می‌شد و طرفدار داشت. مخصوصا داستان کوتاه مرا ببوس سر و صدای زیادی به پا کرد.

من هم با فیلم ها و نوشته های او همراه شدم. من که تازه داشتم وارد دنیای آدم‌بزرگ‌ها می‌شدم و اندیشه های سنتی چندان به مذاقم خوش نمی‌آمد، خواندن نگرش های نسبیتی مخملباف و دانستن اینکه آدم بزرگی چون او هم چنین اندیشه‌هایی دارد برایم خوشآیند بود و به من پر و بال می‌داد. که وقتی در جمعی بحثی درمی‌گرفت، من هم این سوال نسبیتی و فلسفی ابدی را مطرح کنم که اگر من به جای ایرانی مسلمان زاده، یک آمریکایی مسیحی یا بودایی یا لامذهب بودم چه می شد؟ در همان نوجوانی و خامی با افراد مذهبی خانواده خصوصا کهن‌سال‌ها بحث می‌کردم و به حساب خودم با طرح این مساله آنها را خلع سلاح می‌کردم و چیزی می‌گفتم که دیگر کسی نتواند جوابی به آن دهد. این مربوط به زمانی است که با نوبت عاشقی مخملباف زندگی می‌کردم. بعدتر قصه سلام بر خورشید او را خواندم که آن هم آن زمان به نظرم شاهکاری آمد. مجموعه دوجلدی گنگ خوابدیده را خریدم و بعضی قسمت هایش را خواندم. فیلم گنگ خوابدیده را که هوشنگ گلمکانی درباره مخملباف ساخته بودم دیدم. به فیلمهای قدیمی ترش برگشتم. عروسی خوبان و دستفروش و بایسیکل ران. خلاصه مخملباف را قبول داشتم. خیلی قبول داشتم.

بین سلام سینما و گبه و نون و گلدون، گبه به نظرم فیلم بهتری بود. سلام سینما تجربه‌ای بود که قواعدش را خودش می‌ساخت و از این نظر صحبت درباره چند و چون و مقایسه آن زیاد وارد نبود. بعد هم نون و گلدون و سکوت و دو فیلم از مجموعه قصه‌های کیش. آخرین فیلمهایی که از مخملباف در ایران اکران شد.

پس از آن مخملباف با خانواده‌اش که همگی به مدد او فیلمساز شده بودند، ایران را ترک کرد و این آغاز افول او بود. البته تا مدتها فیلمی از او ندیده بودم و مخملباف برایم چهره ای محو شده بود. چهره ای که گویی تمام کوشش خود را برای کمک به ساخت فیلم‌های دیگر اعضای خانواده خود می‌كرد. این را از اخباری که درباره او و خانواده‌اش به گوشم می رسید، می‌دانستم.

تا اینکه دو فیلم فریاد مورچگان و جنسیت و فلسفه به دستم رسید و حیرت کردم که کارگردانی که زمانی آنقدر اندیشه و کارهایش برایم قابل احترام بود به کجا رسیده است. از این همه سطحی نگری و شعار زدگی حیرت کردم. از این تصاویر خام دستانه و درهم و برهم. گیریم که مخملباف نگرش های خود را تغییر داده و دوست دارد بی قید و بند هر چیزی را روی پرده به نمایش بگذارد، اما آیا او سینما هم از یادش رفته است؟ چرا فیلم های او اینقدر بی سلیقه و دور از استاندارد شده‌اند؟ این مگر آن مخملباف نیست که ناصر الدین شاه... را ساخت؟ مگر آن نیست که تصاویر چشم نواز گبه را خلق کرد؟ یعنی در نبود محمود کلاری و دیگر عوامل حرفه‌ای سینمای ایران، باید فیلم‌های او به این روز بیافتند؟

از صحبت درباره اندیشه های عجیب و غریب و تصاویر بی پرده او در این دو فیلم می گذرم.

خانواده مخملباف، اکنون به کارخانه ای تبدیل شده که سالی چند محصول یک شکل و بی کیفیت بیرون می دهند. فرزندان مخملباف تحت تاثیر پدر تبدیل به کپی های دست چندم او شده‌اند.

وقتی داشتم کارتن کتابهای قدیمی‌ام را جستجو می کردم چشمم به کتابهای مخملباف افتاد. نوبت عاشقی و سلام بر خورشید. یاد شیفتگی بیهوده خودم افتادم و افسوس خوردم. این کتابها اکنون برایم جز دروغ پردازی های یک هنرمند تمام شده چیزی نیست. علی‌رغم اینکه این کتابها را خوب به یاد دارم و هنوز معتقدم به عنوان اثری مستقل از نویسنده، بسیار قابل اعتنا و خواندنی هستند. اما دیگر نمی‌توانم کاری از مخملباف بخوانم. دیگر مخملباف را قبول ندارم. شاید آواز خوش باشد اما آوازه خوان دیگر برایم آن آوازه خوان نیست. می دانم بد است که اثر هنری را به همراه خالق آن می‌سنجم. اما در مورد مخملباف نمی توانم چنین نباشم. او را می بینم که رنگ دیگری شده و کسی شده که نمی‌شناسم و نمی فهممش. حیف!

پ.ن. پس از نوشته‌ام درباره عباس کیارستمی، این دومین نوشته پیاپی من در این وبلاگ است که با حیف! تمام شده.

۱۳۸۷ شهریور ۱۶, شنبه

تلخ و شیرین عباس کیارستمی

بالاخره کسی پیدا شد و از عباس کیارستمی انتقاد کرد. ظاهرا این بار فیلم شیرین، آخرین ساخته کیارستمی کام ونیزی‌ها را تلخ کرده و دادشان را درآورده است. البته از این اتفاق خوشحال نیستم اما برایم چندان غیر منتظره هم نبود.

کیارستمی هیچگاه فیلمساز مورد علاقه من نبوده و به جز یک فیلمش که بسیار دوست دارم با هیچ کدام از فیلمهایش ارتباط برقرار نکرده‌ام. همیشه هم از اینکه مورد توجه خارجی ها قرار گرفته تعجب کرده‌ام. با اینکه خوشحالم از اینکه فیلمسازی از ایران در میان بزرگترین فیلمسازان تاریخ سینمای جهان جای گرفته اما دلیلش را نمی فهمم. نمی فهمم که از چه چیز فیلم های کیارستمی خوششان می آید. فرانسویان کسانی هستند که او را کشف کردند و به این سطح رساندند و از این رو گمان می کنم ایشان برای پاسخگویی به این سوال بهترین افرادند.

اعتماد به نفسی که کیارستمی از تایید مجامع بین المللی گرفته باعث شده که او دست به هر تجربه ای بزند. اشعار حافظ و سعدی را دوباره به سلیقه خود روایت کند و تعزیه و عجیب‌تر از آن اپرا اجرا کند! هیچ کس هم نبوده که نظر مخالف جدی نسبت به فعالیت های او ابراز کند. البته کارهای او به من و دیگری مربوط نیست و او حق دارد دست به این تجربه ها بزند. با این حال این حق برای ما هم محفوظ است که نظر خود را نسبت به کارهای او ابراز کنیم.

و حالا فیلم شیرین. این فیلم را ندیده ام و نمی دانم اعتراض ونیزی ها بجا بوده یا خیر. با این حال بطور کلی راهی که کیارستمی در این سال ها رفته را دوست ندارم. پس از زیر درختان زیتون که شاهکار و نقطه اوج همه دوران کاری کیارستمی است، او از هر کار به کار بعدی افت کرده است. حتی طعم گیلاس که کیارستمی را بر قله سینمای جهان نشاند به نظرم فیلم پرمایه ای نبود. الان هم که او به جای فیلمساز تبدیل به هنرمند همه فن حریفی شده که در هر زمینه‌ای طبع آزمایی می‌کند و اغلب هم موفق نیست.

راجر ابرت منتقد نامی، در نقدی که بر طعم گیلاس نوشت اين فيلم را به آن پادشاه تشبیه کرده که برهنه میان مردم رفت و مردم از لباس فاخر او تعریف کردند. تنها یک کودک، جرأت کرد که بگوید پادشاه لخت است. حالا ونیزی ها شده اند آن کودک.

کاش کیارستمی بخاطر عاشقانه‌ی زیر درختان زیتون‌ اش که به نظر من نه تنها بهترین فیلم او که یکی از شاهکارهای تاریخ سینمای ایران است، مطرح می شد. در آن صورت بود که بدون شک و شگفتی، شاد می شدیم از اینکه حق به حق دار رسیده و فیلمی از ایران به جایگاهی که سزاوار آن بود دست یافته. حیف!