۱۳۸۹ آذر ۷, یکشنبه

۱۳۸۹ آبان ۲۶, چهارشنبه

نوبت چرا

دیروز عصر که از سرکار برمی‌گشتم خانه، کنار خیابان توی یک فضای خاکی و نسبتا باز یک گله گوسفند دیدم. درست مثل حاشیه جاده توی شهرهای شمالی که چوپانها گوسفندها را می‌آورند برای چرا. اولش تعجب کردم. کنار خیابانهای تهران و گوسفندچرانی؟ اما بعدش یادم افتادکه فردا عید است، عید قربان. این گوسفندهای بیچاره هم نیامده‌اند واسه چرا. هرچه تا به حال چریده‌اند بس‌شان است. امروز دیگر نوبت چریدن صاحب گله است.

۱۳۸۹ آبان ۲۵, سه‌شنبه

تلخی بی پایان

یکی از تم های همیشگی سینمای اخلاقی و پندآموز ایران، جدایی نسل‌ها است. اینکه پسرها و دخترها تا از آب و گل در می‌آیند و می‌روند سر خانه و زندگی خودشان، آنقدر غرق گرفتاری و زن و بچه می‌شوند که یادشان می‌رود پدر و مادری هم داشته‌اند و بابد گاهی سری به ایشان بزنند و حالی بپرسند. این جور فیلمها البته اغلب خوب تمام می‌شوند و آخر فیلم فرزندان نمک نشناس یاد می‌گیرند که بیشتر قدر پدر و مادرهای خود را بدانند. این پیام اخلاقی این فیلمها است.

این روزها اما فیلم دیگری دارد ساخته می‌شود. فیلمی که تم‌اش ظاهرا شبیه قبلی است. اما از بیخ و بن متفاوت است. برعکس قبلی که معمولا می‌شد در آنها حق را به پدر و مادرها داد، در اینجا دیگر نمی‌شود به این راحتی‌ها به یکی حق داد و دیگری را محکوم کرد. قصه، قصه‌ی مهاجرت است. قصه پسرها و دخترها، جوانها، حتی میان‌سال‌هایی که خانواده‌ای را می‌گردانند و دیگر وقت برداشت کردن‌شان است. با این حال همه پی فرار کردن‌اند. مهم نیست کجا. هرجایی که اینجا نباشد. هرجایی آن طرف این مرز پرگهر! چیز زیادی هم از دنیا نمی‌خواهند. پی یک جرعه آب خوش هستند. همین و بس. این بیچاره‌ها همه چیز، زندگی و وقت خود را گذاشته‌اند و با یک دنیا نگرانی نشسته‌اند به آموختن زبان و امتحان دادن و پرکردن جیب وکیل‌ها و ناز این سفارت و آن سفارت را کشیدن. این شده زندگی ایشان.

آن سو اما پدرها و مادرهایی هستند که با چشم‌های اشکبار یکی یکی رفتن بچه هایشان را می‌نگرند که عازم جایی فرسنگ‌ها دورتر می‌شوند. جایی که نه یک ماه و یک سال که شاید تا سالها نتوانند امید به دیدار فرزندانشان ببندند. شاید دیگر هرگز هم نبینند. خودشان می‌مانند و غصه‌هایشان. سهم‌شان از فرزندان می‌شود گاهی یک تلفن زدن و بریده بریده احوالی پرسیدن. سهمشان از دیدن و بغل کردن نوه‌هایشان هم می‌شود چند عکس که تازه برای دیدن همان‌ها هم باید دست به دامن بچه‌های همسایه شوند که بیایند و از توی این کامپیوتر لعنتی آنها را نشان‌شان بدهند. این هم زندگی پدرها و مادرها است. تنهایی و غصه، تا آخر...

توی سناریوی قبلی بچه‌ها، هرچه بودند، خوب یا بد لااقل دم دست بودند. حس دوری، اینطور که الان هست، نبود. هروقت لازم می‌شد بچه‌ها پیش پدر و مادرها حاضر بودند. اما حالا، بین خانواده‌ها فرسنگ‌ها فاصله افتاده است. فاصله‌ای که گاهی با سریعترین وسیله‌ها پیمودنش بیش از یک شبانه روز طول می‌کشد، آن هم با صرف هزینه بسیار. دیگر بچه‌ها آنقدر دور هستند، که درواقع اصلا نیستند.

این قصه را دوست ندارم. کاش می‌شد یک جوری خوب تمامش کرد. کاش می‌شد آن را عوض کرد. دوست دارم کارگردان این نمایش را می‌دیدم و به او می‌گفتم آقای کارگردان، دست بردار از این قصه! این فیلم حتی اگر خوب هم بفروشد، باز نمی‌ارزد به آواره کردن و دق دادن این همه آدم!

فیلم درباره الی، ساخته اصغر فرهادی، یک جمله کلیدی دارد که از زبان آدمهای فیلم تکرار می‌شود: یک پایان تلخ، بهتر از یک تلخی بی پایان است. قصه ما، قصه این نسل، قصه پدرها و مادرها، قصه این سرزمین، همان تلخی بی پایان است.

۱۳۸۹ آبان ۱۹, چهارشنبه

فرض کن

فرض کن وسط اقیانوس توی آب گیر افتاده‌ای، درحالی که شنا هم بلد نیستی و داری دست و پا می‌زنی و تا شعاع صد کیلومتری هم نه خشکی هست و نه حتی یک تخته پاره که خودت را بهش بند بکنی. از دور هم یک گله کوسه گرسنه را می‌بینی که دارند به تو نزدیک می‌شوند و الان است که یک لقمه چپ‌ات کنند. حتی توی این شرایط هم شکر خدا را بکن. چون احتمالش هست که یک مرغ دریایی گردن کلفت، استخوان شست پای یک انسان اولیه را که از شونصد میلیون سال پیش تا حالا دست نخورده مانده بوده را بردارد و با خود به وسط اقیانوس بیاورد و درست همانجایی که تو داری دست و پا می‌زنی، ول بدهد پایین. استخوان هم یکراست بر فرق سرت فرود بیاید و فورا دچار ضربه مغزی شوی. تازه در این شرایط هم باز بهتر است خدا را شکر کنی. چون احتمالش هست وقتی که در جنگل های آمازون یک مار زنگی پای فیلی را نیش می‌زند، فیل فریادی بکشد و میمونی که بالای درخت است پا به فرار بگذارد و ...

خلاصه ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند که دهان ما را سرویس بنمایند!

۱۳۸۹ آبان ۱۸, سه‌شنبه

بازاریابی تلفنی

من در زمینه بازاریابی همانقدر اطلاعات دارم که مرغ پخته نسبت به تلسکوپ هابل. اما بعضی کارها و روشهای بازاریابی، دیگر به نظرم واقعا عجیب می‌آید. مثل این که جدیدا مد شده تلفن می‌زنند و یکهو درباره چیزی که اصلا نمی‌دانی شروع می‌کنند به صحبت کردن. همین چند دقیقه پیش بود که شماره ناشناسی افتاد روی موبایلم. گوشی را که برداشتم خانمی آن طرف خط بود. گفت از فلان شرکت زنگ می‌زند که تولید کننده بهمان محصول است و شروع کرد به معرفی آن محصول. بعد از کمی حرف زدن پرسید که آیا علاقمند به شنیدن جزئیات بیشتری نسبت به محصول هستم؟ من هم مثل همیشه گفتم خیر. خداحافظی کرد و تمام.

این روش بازاریابی را دوست ندارم. یک چیزی شبیه همین spamهای خودمان است، منتها از نوع تلفنی‌اش. حتی اگر منجر به فروش هم شود به نظرم خریداران یک جورایی توی رودربایستی خرید می‌کنند. شاید محصول واقعا چیزی باشد که به درد مشتری هم بخورد، اما به نظرم اینجور بازاریابی باعث می‌شود آدم حس بدی نسبت به محصول پیدا کند. نمی‌دانم شاید این بخاطر بدبینی ذاتی ما ایرانی‌ها است و اینکه معمولا از کاسبها و فروشندگان حرف راست، کم می‌شنویم و محصول با کیفیت که با ادعاهای فروشنده‌اش منطبق باشد کم می‌بینیم.

ضمن اینکه آدم همینجوری فی‌البداهه که نمی‌داند به چیزی نیاز دارد یا نه. من خودم همیشه قبل از خرید هرچیزی کمی پیش خودم سبک و سنگین می‌کنم. اگر هم نیاز داشته باشم باید پرس و جو کنم که کدام محصول بهتر است. همینجوری یک دفعه و از پشت تلفن که نمی‌شود خرید کرد. مگر اینکه آدم پول اضافه داشته باشد و برایش مهم نباشد کالایی را که به دردش نمی‌خورد بخرد و بدون استفاده بیاندازد یک گوشه تا خاک بخورد.

نمی‌دانم، شاید واقعا هدف این نوع بازاریابی، فروش نباشد. شاید می‌خواهند مشتری را با محصول آشنا کنند. به هرحال من که تا به حال نه اینطوری خرید کرده‌ام و نه سر در می‌آورم که هدف از این کار چیست. اگر کسی می‌داند بگوید تا ما هم روشن شویم.

۱۳۸۹ آبان ۱۷, دوشنبه

فرهنگ ایرانی

یک نفر که کاملا معقولانه و برعکس ما دارد سنگ خودش و قومش را به سینه می‌زند، یکی دو روز پیش گفته که چیزی به نام فرهنگ ایرانی در ایران وجود ندارد. از این حرف، بعضی‌ها رگ گردن‌شان بالا زده و برآشفته‌اند. به همین دلیل اینجا و آنجا با نوشتن و کمپین راه انداختن‌ می‌خواهند پاسخی به طرف بدهند و به‌اش بفهمانند که نخیر، ما خیلی هم فرهنگ ایرانی داریم.

یک نگاهی به دور و برم کردم ببینم این فرهنگ ایرانی که فلانی می‌گوید نیست و دیگران می‌گویند هست اصلا چیست. خب، چیزهایی که دیدم این‌ها است:

اینجا همه لایی می کشند و واسه اینکه فقط یک ماشین جلو بیافتند، حاضرند خودکشی کنند. کشتن دیگران که سهل است.
راه دادن به اتومبیل دیگران مثل فحش ناموسی است. اگر از نعش‌ات بگذرند، از خودت نباید بگذرند!
اینجا آدم‌ها سر هیچ و پوچ یکدیگر را زیر مشت و لگد می‌گیرند. توی ورزشگاه‌ها، چاقو می‌کشند و سر میدان‌ها آدم می‌کشند.
اینجا کلاه گذاشتن سر دیگران و دست توی جیب آنها کردن، اسمش زرنگی است. درعوض ساده بودن و اینکه آدم رفتار و گفتار و کردارش یکی باشد، اسمش پخمه‌گی است.
اول شدن، زود رسیدن، پول درآوردن به هر قیمت، دیگران را له کردن، توی سر این و آن زدن، حق یکدیگر را خوردن، دروغ گفتن... این‌ها فضیلت است.

خداییش اگر اسم این ها که گفتم فرهنگ ایرانی است، همان بهتر که نداشته باشیم. اگر هم فرهنگ ایرانی این نیست، پس آن بنده خدا که بیراه نگفته. دیگر این همه قیل و قال برای چیست؟

۱۳۸۹ آبان ۱۱, سه‌شنبه

درباره سن پطرزبورگ




1- سن پطرزبورگ گرچه بعضی جاها حسابی می‌خنداند اما فیلم منسجمی نیست. مانده است بلاتکلیف که بالاخره کمدی‌ای است که با ادا و شکلک قرار است بخنداند یا یک کمدی موقعیت و شخصیت پرداز. مقایسه کنید مثلا اداها و چشمک زدن‌های عصبی یا نمایش اغراق آمیز قرص خوردن بهاره رهنما را با نوع کمدی که با حضور زوج تنابنده، قاسم خانی شکل می‌گیرد. این دو جنس کمدی کنار هم نمی‌نشینند و آدم نمی‌فهمد آخرش با چه جور کمدی‌ای طرف است.

2- شوخی‌های فیلم گاه فوق العاده‌اند و گاه بسیار سطحی. سکانس حضور فرشاد و کریم در خانه زن و اسپانیایی حرف زدن‌شان بی‌نظیر است. همینطور سکانس خاکسپاری. اما مثلا سکانس تئاتر و موش و گربه بازی فرشاد که می‌خواهد دور از چشم نامزدش، زن را همراهی کند چیزی نیست جز یک شوخی نخ‌نما که از جایی به بعد حتی حوصله تماشاگر را سر می‌برد. یا سکانس انتهای فیلم در هواپیما و اینکه فرشاد باز دارد مخ یک نفر دیگر را به همان شیوه و با همان حرف‌های همیشگی می‌زند، کاملا کلیشه‌ای است. اصولا حضور قاسم خانی، در هواپیما توجیه ندارد. از حضور همزمان کریم و فرشاد در یک هواپیما و یک پرواز که بگذریم، اصلا فرشاد قاعدتا انگیزه‌هایش برای رفتن به سن‌پطرزبورگ نباید آنقدر قوی باشد. این فقط تمهیدی است برای بازگذاشتن راه برای ساخت سن‌پطرزبورگ 2.

3- داستان فیلم لنگ می‌زند و این از پیمان قاسم خانی بعید است. امین حیایی که اول فیلم با پیرمرد تصادف می‌کند، یک دفعه از کجا و برای چه سر و کله‌اش دوباره پیدا می‌شود؟ اگر همه دوستان و آشنایان کریم در جریان وقایع هستند این همه موش و گربه بازی برای چیست؟ ظاهرا پاسخ همه ابهامات و گیرهای منطقی داستان قرار است سکانس پایانی فیلم در کلیسا باشد. اما این اطلاعات آنقدر دیر به تماشاگر داده می‌شود و همه چیز آنقدر هول هولکی برگزار می‌شود که تماشاگر قبل از اینکه وقت کند اتفاقات را هضم کند و رابطه‌ها را پیدا کند فیلم تمام می‌شود.

4- بخش‌های شبه مستند فیلم با صدای ناصر طهماسب را دوست داشتم. به نظرم بسیار به جا استفاده شده بود و بعنوان پاساژهایی فیلم را به جلو هل می‌داد و حال و هوای فیلم را هم عوض می‌کرد.

5- خداییش سر و وضع فرشاد و کریم با آن عینک و کلاه مخملی، به گانگسترهای فیلمهای دهه 60 بیشتر می‌خورد یا به یک جراح زیبایی!

6- اما زوج تنابنده و قاسم خانی عالی‌اند. تنابنده یک جوان ساده جنوب شهری است و قاسم خانی یک بچه زبل کلاس بالا. به هم می‌آیند. به نقش هایشان هم همینطور.

7- البته که توصیه می کنم فیلم راببینید. بعضی سکانس هایش شاهکارند و الحق می‌خندانند. فیلم خوش ساختی هم هست و این از بهروز افخمی بعید نیست. با این حال انسجام لازم را ندارد و هم از نطر کمدی و هم داستانی، یکدست نیست. همین باعث شده درحد یک کمدی متوسط باقی بماند و نتواند خود را به جایگاه کمدی‌های درجه یک ایرانی (که البته تعدادشان شاید بیشتر از تعداد انگشتان یک دست نباشد) برساند.