۱۳۸۵ اسفند ۹, چهارشنبه

فقط يك ايده

به نظر شما راز ماندگاري و ارزشمندي يك اثر سينمايي چيست؟ حرفي كه فيلم مي زند يا به عبارتي پيام فيلم ؟ جلوه هاي ويژه و تصاوير چشم نواز؟ بازيگران؟ فيلمنامه؟ كارگرداني؟ همه موارد؟ هيچ كدام؟

من فكر مي كنم راز ماندگاري يك فيلم 2 چيز است:

1- پرداخت بدون نقص فقط و فقط يك ايده داستاني
گاه با فيلم هايي مواجه مي شويم كه از فكر و ايده هايي درخشان و بديع برخوردارند. نمونه فراوان است: Game، Seven، Pulp fiction، Usual suspects، Sin city، Truman show و .... قطعا اين فيلم ها بخش زيادي از جذابيت هاي خود را از ايده هاي نوآورانه خود مي گيرند. اما كم هم نيست نمونه فيلم هايي كه داستانشان روي كاغذ، بسيار معمولي مي نمايد،اما خود فيلم يك شاهكار است. مثل نجات سرباز رايان، پرواز بر فراز آشيانه فاخته، Man on the moon و صدها فيلم ديگر.
نمي خواهم بگويم ايده مهم نيست. ايده بسيار مهم است و بايد قابليت پرداخت سينمايي را داشته باشد.اما نحوه پرداخت ايده، بسيار مهم تر و تاثيرگذار تر است و در ارزش بخشيدن به يك فيلم تعيين كننده است.
نكته ديگر اين است كه همه فيلم بايد حول يك ايده داستاني شكل بگيرد. اين مشكلي است كه مخصوصا سينماي ما با آن دست به گريبان است. بسياري از فيلمسازان ما به گونه اي فيلم مي سازند كه گويي آخرين فيلم آنها است و ملزم هستند همه چيز را بگويند. لذا فيلمشان را پر مي كنند از پيام هاي اخلاقي و اجتماعي و سياسي جورواجور و به هيچ كدام هم آنطور كه بايد نمي پردازند. شايد از اين نظر مقايسه دو فيلم تقاطع آقاي داوودي و Crash بد نباشد. در تقاطع، فيلمساز در همه سكانس هاي بعد از تصادف، مشغول پيام دادن و نمايش مشكلات اخلاقي گوناگون نسل جوان و گسست نسل ها است. حال آنكه Crash با اينكه در نگاه اول از نظر ساختار به تقاطع شباهت دارد، اما از نظر ماهيت كاملا متفاوت است. فيلم crash درباره اين مفهوم است كه آدمها ذاتا خوب يا بد نيستند، شرايط است كه از آنها انسانهايي خوب يا بد مي سازد. از سر تا ته فيلم در واقع از اين مفهوم و ايده پشتيباني مي نمايد.

2- كم نگذاشتن در اجرا
از ديگر آفات سينماي ما اين است كه وقتي اجراي صحنه سخت و پرهزينه است، از آن صرف نظر مي كنند يا طور ديگري اجرايش مي كنند. به عبارت ديگر تخيل را فداي پول، زمان و دشواري هاي كار مي كنند. اين يكي از عواملي است كه فيلمسازي مثل كوبريك را از خيلي هاي ديگر متمايز مي كند و آثارش را در سينما ماندگار مي نمايد.
اتفاقا از اين نظر يكي از نمونه هاي مثل زدني در سينماي ما، فيلم تقاطع است. معلوم است در اجراي صحنه ها،‌مخصوصا صحنه تصادف، انرژي زيادي صرف شده و كارگردان به هيچ وجه، ‌كوتاه نيامده است. نتيجه كارش نيز بهترين سكانس تصادف سينماي ايران تا به امروز شده است.

جمع بندي :بهتر است يك ايده خوب (نه چند تا) انتخاب كنيم و از همه جهات نگاهش كنيم. همه زير و بمش را بسنجيم و قابليت هاي نمايشي آن را مشخص كنيم. سپس آنها را منظم و منطقي كنار هم بچينيم و با دقت و ظرافت و بدون كوتاه آمدن بخاطر سختي هايش، روايت كنيم.
الحق كه كار سختي است و انجامش دست مريزاد مي خواهد.

۱۳۸۵ اسفند ۶, یکشنبه

لعنت

هيچ فكر نمي كردم همان كسي كه صبح چشمم بهش افتاد و توي دلم به قيافه ابلهانه اش خنديدم، عصر موي دماغم شود و برود در اعصابم.
لعنت به اين سازمان كه در آن زور همه فقط به يك نفر مي رسد: من

۱۳۸۵ اسفند ۱, سه‌شنبه

لحظه خدا شدن

گاهي كه كتاب ترانه هاي يغما گلرويي را مي خوانم، با خودم سعي مي كنم كه براي ترانه هايش ملودي بسازم. اما هميشه ملودي هايم به نظرم بي ارزش و تكراري مي آيند. وقتي ترانه هايي را كه آهنگش قبلا ساخته شده (اغلب توسط سياوش قميشي) مي خوانم، تلاش مي كنم كه بفهمم آيا مي شود ملودي بهتري براي آن ترانه پيدا كرد؟
خيلي دلم مي خواهد يك بار كنار دست سياوش قميشي بنشينم و فرايندي را كه او براي رسيدن به يك آهنگ طي مي كند درك كنم. اينكه چقدر طول مي كشد تا سياوش يك ترانه بسازد و چگونه و پس از چقدر سعي و خطا به ملودي اش مي رسد ؟ آيا اصلا سعي و خطايي مي كند يا اينكه يك ضرب آهنگ دلخواهش متولد مي شود. يكي ديگر از كارهايي كه مي بينم سياوش قميشي با ترانه هاي يغما ميكند اين است كه گاهي هر كدام از بخش هاي آهنگش را از لابلاي چندين ترانه بيرون مي كشد.مثل "بي سرزمين تر از باد" يا "خواب پشت پنجره". دوست دارم بدانم چرا و چطور بخشي از ترانه اصلي را كنار مي گذارد و بخشي ديگر از ترانه اي ديگر را جايگزين آن مي كند. به هر حال گمان مي كنم لذت اصلي كار سياوش قميشي همين ها باشد.
از آن لذت بخش تر وقتي است كه داريوش مهرجويي، صحنه را آنطور كه دوست دارد چيده و حال مثل يك رهبر اركستر، دنيايي را كه ساخته، هدايت مي كند. گاه با يك اشاره صدها نفر را به ولوله مي كشاند يا با يك دست بالا بردن ، جماعتي را از صدا مي اندازد. او به راستي يك جهان تمام عيار خلق مي كند و جاي خدا مي نشيند.
هيچ لذتي از لذت خلق كردن عميق تر و دلپذير تر نيست. گواراي وجودشان.
براي من از آن لذت هيچ نصيب نيست غير افسوس هنر نداشته ام و دل، خوش كردن به تماشاي دنياي ديگران.

۱۳۸۵ بهمن ۲۸, شنبه

داستانك : احمد

احمد، كارپرداز شركتي است كه در آن كار مي كنم. متاهل است و دو بچه دارد. يك دختر سه ساله و يك پسر دو ساله. او علي رغم درآمد اندك و زندگي سخت، هميشه مي خندد و نمي شود اثري از مشكلات در چهره اش ديد. يك بار كه در شركت تنها بوديم مدتي با هم گپ زديم و كمي هم بحث كرديم. موضوع بحثمان، خدا و دين بود. مي گفت
- نماز را بايد اول وقت خواند.
- آن موقع سر خدا شلوغه. بذار وقتي سرش خلوت شد نماز بخون كه لااقل وقت بكنه يك نگاهي بهت بندازه
- خدا كه مثل من و تو نيست. حواسش به همه هست.
- اگه حواسش بود كه وضعمون اين نبود.
- تو كه مايه داري پسر خوب.
- كدوم مايه ؟ با اين پول ها مگه مي شه زندگي كرد؟
- چرا نمي شه؟ اميدت به خدا باشه
- خدا هم هواي پولدار ها را داره. ما كار مي كنيم و ديگران نوش جان مي كنند.
- اين جورا هم نيست. اگه كسي حق كسي را بخوره مطمئن باش يه جايي تقاس پس ميده.

چند ماه بعد از آن شنيدم كه احمد يك چك پانصد هزار توماني شركت را گم كرده. شركت هم اين مبلغ را قسط بسته و هر ماه از حقوقش كم مي كند.
از آن به بعد فقط هر ماه وقتي او براي دادن فيش هاي حقوقي ما ،كه خارج از شركت كار مي كنيم، مي آمد او را مي ديدم. در اين ملاقات ها هيچ وقت صحبت خاصي بين ما رد و بدل نشد. تا ديروز.
ديروز كه آمد خسته تر از هميشه به نظر مي رسيد. گفت كه خوابش مي آيد. نپرسيدم چرا. اما خودش گفت. گفت كه شب ها بعد از شركت، در پيتزا فروشي كار مي كند و با موتور، غذا درب منازل مي برد. گفت كه دويست و خرده اي هزار توماني كه از شركت مي گيرد كفاف خرج زندگي اش را نمي دهد.فقط صدو پنجاه هزار تومان بابت اجاره خانه اش مي دهد و كلي هم طلبكار دارد. هفته اي سه چهار ساعت جمعه ها فقط پيش خانواده است.
پرسيدم "به رئيس گفته اي كه شب ها كار مي كني؟" . گفت "آره". گفتم "چه عكس العملي نشان داد؟ نگفت كه حقوقت را اضافه مي كند؟ ". گفت " نه . فقط گفت كه چه زندگي سختي داري". نگاهش كردم و با تاسف سر تكان دادم. لبخندي زد. گفت
- فردا صبح هم بايد برم دادگاه
- دادگاه براي چي؟
- چهار ميليون بدهكار بودم به يكي، يك چك سفيد بهش دادم. حالا يازده ميليون ازم مي خواد.
- چك سفيد چرا دادي؟
- چي بگم.
مكثي كرد و دوباره شروع كرد به صحبت:
- من مغازه داشتم. مي دوني كه؟
- نه ، نمي دونستم.
- مواد غذايي مي فروختم. نمايندگي يك شركت لبنياتي را داشتم. آن موقع ماهي حداقل يك ميليون درآمدم بود. سود خالص غير از هزينه ها.دو تا شاگرد داشتم. اما شركت، محصولاتش را با همان قيمت به مغازه دارها هم مي فروخت. بعد از مدتي مغازه دارها كه ديدند با قيمت كمتر بدون اينكه هزينه حمل و نقل پرداخت كنند همان جنس را دارند مي خرند، ديگه از من جنس نخريدند. افتادم به ضرر دادن و هي نزول روي نزول گرفتن. از اين دست مي گرفتم مي دادم به اون دست. تا اينكه يك وقتي به خودم آمدم ديدم بيست و پنج ميليون نزول گرفته ام. رفتم پيش روحاني مسجد محل. بهم گفت كه ديگه نزول نگير. حتي اگر مجبور بشي بري زندان. شروع كردم با فروختن خرت و پرت هاي خونه ام و طلا هاي زن و بچه ام پول جور كردن و به طلبكارها دادن. حتي حلقه زنم را فروختم. آنهايي كه بدهي ام بهشون زير يك ميليون بود را دادم. بعضي هاشون هم بخشيدن و حلال كردن. اما آنها كه طلبشون زيادتر بود، ازم شكايت كردن. رفتم زندان. بچه ام شش روز بود به دنيا آمده بود.قبل زندان كليد مغازه را دادم به يكي از رفيقهام. با هم بزرگ شده بوديم. نون و نمك هم را خورده بوديم. بهش گفتم هرچي توي مغازه است بفروشه و پولش را بده دست زنم واسه وقتي كه نيستم. دست كم سه ميليون دستشان را مي گرفت. اما بي معرفت صد و پنجاه هزار تومان داد به خانمم. گفت جنس ها خراب شده. آخه مرد حسابي، روغن و برنج و چاي خراب مي شه؟ ترازوي ديجيتال خراب ميشه؟ بعدا وقتي از زندان درآمدم از يكي از كاسب هاي محل شنيدم كه شبانه آمده و با وانت جنس ها را از مغازه برده بيرون. بعد سه ماه از زندان درآمدم. قرار شد خرد خرد پول طلبكارها را بدهم. اما مگه ميشه؟ زن و بچه ام چي بخورن؟ چه جوري هم قسط بدهم، هم اجاره خونه ،‌هم خرج زندگيم بگذره؟
- چرا نمي ري از شركت؟
- كجا برم؟ همه جا همين جوره، ‌مثل همه.
- نه. اينها ديگه خيلي بي انصافن
- پارسال يك پيتزا فروشي ماهي نود هزار تومان بهم مي داد. به رئيس گفتم. گفت "نمي خواد. روزي دو سه ساعت اضافه وايسا، پنجاه شصت هزار توماني دستت را مي گيره". ديدم بد نمي گه. يكي دو ماه اين طوري كار كردم. پنجشنبه ها و گاهي جمعه را مي آمدم سر كار. تميز مي كردم. نظافت مي كردم. هركاري بود مي كردم. يك روز صدام كرد كه چرا انقدر اضافه كار مي موني. گفتم "خودتون گفتين مي تونم اضافه وايسم". گفت "نه ،‌ديگه نمي خواد وايسي". چي بگم؟ دعوا كنم باهاش؟
- برو به نظرم از شركت.

سكوت كرد.
اولين بار بود كه مي ديدم لبخند نمي زند. خسته بود. ديگه حرفي نزد. پا شد . خداحافظي كرد و رفت. بدون اينكه نامه ها و كاغذ هايي را كه داده بودم تا برگرداند شركت، با خودش ببرد.

۱۳۸۵ بهمن ۲۳, دوشنبه

نوشابه امیری

توي وب گردي هام امروز به يك اسم آشنا برخوردم. نوشابه امیری ، روزنامه نگار مقيم پاريس. پاريس؟ چرا آنجا؟
واسه اينكه مطمئن بشم اين اسم را در google سرچ كردم. ظاهرا درسته. نوشابه اميري چندين ساله كه رفته فرانسه.
با ديدن اين اسم كلي خاطره برايم زنده شد.او مهمترين صداي خاطره هاي كودكي منه. استرلينگ كارتون دوست داشتني رامكال با صداي نوشابه اميري برايم زنده است. و خيلي شخصيتهاي ديگه كه با صداي او در ذهن آدمهاي هم سن و سال من حك شده. لوسين در بچه هاي آلپ، جك در دكتر ارنست ، كنا در جزيره ناشناخته ،‌الفي اتكينز، ميشا در دهكده حيوانات و يك عالم كارتون دوست داشتني ديگه.
بعدها كه مشترك مجله گزارش فيلم شدم، نوشابه امیری يكي از اعضاي اصلي تحريريه اين مجله بود. در جلسات اكران ماه مجله هميشه حضور او و صداي او بود كه به همراه صداي گرم بهروز رضوي، جلسات را رونق مي داد.
سال ها مشترك و دوست گزارش فيلم بودم. تا اينكه مجله توقيف شد. بعد از آن، تا مدت ها منتظر بودم كه مجله دوباره كارش را شروع بكنه. اما اين اتفاق نيفتاد و يواش يواش مجله برايم خاطره شد.
بعد از آن ديگه از نوشابه اميري خبري نداشتم. تا امروز...
متاسف شدم از اينكه او هم از ايران رفته. مثل بقيه كساني كه عطاي اين مملكت را به لقايش بخشيدند و تن به كوچ دادند. مثل سوسن تسليمي ، مثل شبنم طلوعي.

چرا زندگي را اينچنين بر ايرانيان تنگ مي كنند كه چاره اي جز كوچ برايشان نماند. چطور مي توانند؟

۱۳۸۵ بهمن ۱۸, چهارشنبه

تمام پيشكش، نيمه تمام هم نيستم
اما
براي كم آوردن ديگر دير است
بخاطر تو بايد بمانم
حتي اگر كمتر از يك هزارم خودم باشم

۱۳۸۵ بهمن ۱۶, دوشنبه

يك سينما، يك مهرجويي

يك سينما، يك مهرجويي
دلم تنگ مي شه واسه وقتي كه داریوش مهرجویی ديگه فيلم نسازه. واقعا چرا سينماي ما ديگه نتونسته يك نفر ديگه در سطح مهرجويي داشته باشه. البته كارگردان هاي خوبي داريم كه كارهاي خوب و ماندگاري ارائه داده اند. مثلا مگه ميشه اين فيلم ها را ناديده گرفت: بچه هاي آسمان، زير درختان زيتون، مسافران ،ناصرالدين شاه آكتور سينما و فيلم هاي ديگه اي كه الان يادم نيست. اما به نظرم سازندگان اين آثار هيچ كدام آنطور كه بايد در موفقيتهايشان تداوم نداشته اند.
فيلمسازان اين سالها به نظرم بيشتر اسير حرفند تا درگير نحوه بيان. شايد عيب از شرايط فيلمسازي در ايران است كه مولفين سينمايي را دچار شعارزدگي كرده. كمتر فيلمسازي است كه به اندازه حرفي كه مي زند به ساختار سينمايي اثرش نيز بها دهد و چه بسيار حرف هاي خوب كه با نحوه اجراي بد، هدر رفته اند. از نمونه هاي آخرش فيلم تقاطع كه در همين وبلاگ قبلا درباره اش نوشته ام .
اما مهرجويي به مدد عمق دانش و تسلطش بر مديوم سينما و ساير هنرها ، بعضا حتي پيش پا افتاده ترين موضوعات را به فاخر ترين آثار سينماي ايران تبديل مي كند. كاش فيلمسازان با ذوق ما با نظر به جايگاه مهرجويي تجديد نظري در سينمايشان مي كردند. يك مهرجويي براي اين سینما كم است.
به هرحال اميدوارم داريوش مهرجويي حالاحالاها بماند و فيلم بسازد.

۱۳۸۵ بهمن ۱۵, یکشنبه

من و جشنواره فیلم فجر

باز هم جشنواره فيلم فجر. جشنواره ،حتي اگر فرصت ديدن يك فيلم را هم پيدا نكنم، برايم يادآور بخشي از خاطرات خوش گذشته است. جشنواره يك تجربه مشترك دوست داشتني براي اغلب سينما دوستان ايراني است. توي صف ايستادن ها، بحث و نظر هاي توي صف، رفقاي جشنواره اي و لذت فيلم ديدن.
سه چهار سالي است كه ديگه توي دل جشنواره نيستم. مثل يك رفيق قديمي از كنارش مي گذرم بدون اينكه اظهار آشنايي كنم و به يادش بيارم كه يك وقتي رفقاي جون جوني بوده ايم. به رفقاي جديدي كه دور و برش را گرفته اند نگاه مي كنم و جاي خودم را پيششون خالي مي كنم.
يادش به خير اون وقتها روزي سه چهار تا فيلم توي جشنواره مي ديدم. لذت فيلم ديدن هنوز برايم همونه كه بود، اما ديگه گرفتاري ها و كار بهم اجازه از صبح تا شب توي صف ايستادن را نمي ده. راستش را بخواهيد ديگه حوصله صف هاي جشنواره را هم ندارم. شكر خدا پارتي مارتي هم ندارم كه دو تا بليت حداقل واسه سنتوري استاد نصيبم بشه.
خلاصه جشنواره را از دور مي بينم و خبرهايش را دنبال مي كنم. كاش مي شد باز يك روز بتونم بي دغدغه و گرفتاري سري به رفيق قديمي ام بزنم و نفسي تازه كنم.